گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد پانزدهم
.سنه صد و چهل و پنج‌




بيان قيام و ظهور محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب‌

در بيست و هشتم ماه جمادي الثانية در شهر مدينه گفته شده در چهاردهم ماه رمضان.
پيش از اين خبر و شرح حال مختصر او را بيان كرده بوديم كه منصور خانواده او را بعراق برد (و كشت). چون آنها را همراه خود بعراق برد رياح را بمدينه برگردانيد كه او امير آن بود. رياح بتعقيب محمد اصرار و جهان را بر او تنگ كرد و كوشيد كه او را دستگير كند تا آنكه كودك او افتاد و قطعه قطعه شد و باز او را دنبال كرد تا آنكه در مدينه بيك چاه پناه برد و خود را در آب مخفي كرد كه فقط دهان و بيني او بيرون بود. او تنومند بود و پيكرش كمتر پنهان مي‌شد. رياح دانست كه محمد در محل مذار است او سوار شد و عده از لشكريان را كشيد. محمد از راه او منحرف و در خانه جهينه پنهان شد و چون رياح او را پيدا نكرد بكاخ مروان بازگشت. كسي كه خبر محمد را برياح داده بود سليمان بن عبد الله بن ابي سبره بود. (كه خفا گاه او را نشان داده بود.
چون تعقيب محمد شدت يافت ناگزير قبل از وقت موعود خروج و ظهور نمود
ص: 165
كه او وقت را براي برادرش ابراهيم معين و معلوم كرده بود.
گفته شده خروج او بر حسب وقت معين بوده كه برادرش مقرر كرده بود ولي برادرش ابراهيم بمرض آبله مبتلا شده بود كه تاخير كرد.
عبيد الله بن عمرو بن ابي ذئب و عبد الحميد بن جعفر هر دو بمحمد بن عبد الله مي‌گفتند: چه انتظار داري كه قيام و خروج نمي‌كني. بخدا قسم نسبت باين ملت از تو بديمن‌تر و شوم‌تر نيست. قيام كن. اگر او (رياح) ترا پيدا كند كار ما ساخته ميشود.
رياح را خبر دادند كه امشب محمد قيام مي‌كند. او محمد بن عمران بن ابراهيم بن محمد قاضي مدينه و عباس بن عبد الله بن حارث بن عباس و ديگر كسان را نزد خود خواند و مدتي ساكت نشست و بعد گفت: اي اهل مدينه امير المؤمنين محمد را در شرق و غرب جستجو مي‌كند و او ميان شماست. بخدا قسم اگر او خروج و قيام كند من همه شما را خواهم كشت.
بمحمد بن عمران هم گفت: تو قاضي امير المؤمنين هستي. عشيره خود را جمع و آماده كن. او فرستاد بني زهره را خواند آنها با عده بسيار حاضر شدند آنها را دم در كاخ نشاند. فرستاد يك عده از علويان را گرفت كه جعفر بن محمد (صادق بن علي بن الحسين و حسين بن علي بن حسين بن علي و حسن بن علي بن الحسين بن علي و جمعي از رجال قريش ميان آنها بودند كه اسماعيل بن سلمه بن عبد الله بن وليد بن مغيره و فرزندش خالد ميان آنها بودند در همان حال كه آنها نزد وي بودند صداي الله اكبر بلند شد كه محمد ظاهر شد و قيام كرد.
فرزند مسلم بن عقبه مري كه همراه رياح بود گفت: از من بشنو و بپذير و گردن تمام اينها را بزن.
حسين بن علي بن حسين بن علي باو گفت: بخدا تو چنين حقي نداري زيرا ما همه مطيع هستيم.
ص: 166
محمد هم با عده صد و پنجاه مرد قيام كرد و از «مذار» نزد بني سلمه رفت و از نام آنها بسلامت تفال كرد. بزندان رفت و در زندان را شكست و زندانيان را آزاد كرد كه محمد بن خالد بن عبد الله قسري و برادرزاده نذير بن يزيد و رزام ميان آنها بودند آنها را بيرون آورد.
فرمانده پيادگان را بخوات بن بكير بن خوات بن جبير واگذار كرد. سپس دار الاماره را قصد كرد. او باتباع خود مي‌گفت كسي را مكشيد مگر كسي كه خود بخواهد شما را بكشد.
رياح در كاخ تحصن كرد آنها از در مقصوره (باين نام معروف بود) داخل شدند و رياح را اسير كردند همچنين برادرش عباس و فرزند مسلم بن عقبه مري همه را در كاخ بازداشتند.
پس از آن بمسجد رفت و بر منبر فراز شد. اول خدا را حمد كرد و بعد گفت:
اما بعد رفتار اين شخص جبار كه ابو جعفر باشد بر شما پوشيده نيست كه او گنبد سبز را ساخت و با خداوند ستيز و عناد كرد و كعبه را خوار و كوچك و ناچيز دانست. خداوند هم فرعون را براي اين سرنگون كرد كه گفته بود: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي» من پروردگار بلند شما هستم. كسانيكه براي حمايت اين دين احق و اولي هستند فرزندان مهاجرين و انصار مي‌باشند كه همواره مواسات مي‌كنند خداوندا آنها (متجاوزين- منصور و اتباع او). حرام ترا حلال و حلال ترا حرام كرده و هر كه را امان دادي دچار بيم نموده و هر كه را ترسانيدي پناه و امان داده. خداوند كه عده آنها را بشمار و آنها را پراكنده كن و بكش و يك تن از آنها را زنده مگذار. ايها الناس من ميان شما قيام نكرده‌ام كه شما داراي نبرد و مقاومت باشيد بلكه فقط شما را براي (ياري) خود برگزيده‌ام بخدا قسم من باينجا نيامدم مگر بعد از اينكه در هر شهري كه مردم خدا را مي‌پرستند براي (خلافت) من بيعت گرفته شده است.
منصور هم چنين ميكرد از قول سرداران و سالاران خود نامه مي‌نوشت و بمحمد
ص: 167
وعده مي‌داد كه ما سالاران منصور با تو هستيم.
محمد مي‌گفت اگر مقابله با منصور رخ دهد تمام سرداران او از او رخ تابيده بمن محلق خواهند شد.
محمد شهر مدينه را گرفت و عثمان بن محمد بن خالد بن زبير را امير شهر نمود.
براي قضاء و داوري هم عبد العزيز بن عبد المطلب بن عبد الله مخزومي را برگزيد زرادخانه و انبار سلاح را به عبد العزيز در آوردي سپرد. ابو القلس عثمان بن عبيد الله بن عمر بن الخطاب را بفرماندهي شرطه انتخاب كرد. عبد الله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه را برياست ديوان عطا منصوب كرد. گفته شده اول رئيس شرطه او عبد الحميد بن جعفر بود كه او را عزل نمود.
محمد هم بمحمد بن عبد العزيز پيغام داد كه من گمان مي‌كردم كه تو ما را ياري خواهي كرد. او معذرت خواست و جواب داد كه چنين خواهم كرد ولي بدون اطلاع كسي سوي مكه خراميد هيچ يك از اعيان مردم از ياري محمد باز ننشست مگر چند تن كه ضحاك بن عثمان بن عبد اللّه بن خالد بن حزام و عبد اللّه بن منذر بن عبد اللّه بن خالد و ابو سلمة بن عبيد اللّه بن عبيد اللّه بن عمر و حبيب بن ثابت بن عبيد اللّه بن زبير.
اهالي مدينه از مالك بن انس (رئيس مذهب مالكي) فتوي خواستند كه چون بيعت آنها باجبار و اكراه بوده باطل است (و مي‌توانند از محمد پيروي كنند- مالك اين عقيده را در تولي خاندان پيغمبر و پيروي از ذريه رسول اكرم ابراز كرده بود.
او گفت: سوگند شما بي اثر است. مردم بر اثر فتواي مالك سوي محمد شتاب و پيروي و ياري كردند. خود مالك هم بعد از فتوي خانه‌نشين شد و مراوده را ترك كرد.
محمد باسماعيل بن عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب (جعفر طيار برادر علي) كه سالخورده بود پيغام داد كه بيعت كند. او جواب داد: اي برادر زاده من بخدا تو كشته خواهي شد چگونه من با تو بيعت كنم. مردم در متابعت محمد سست
ص: 168
شدند و قبل از آن شتاب كرده بودند. حماده دختر معاويه (برادرزاده اسماعيل) نزد اسماعيل رفت و باو گفت: اي عم. برادران من بياري خال (دائي) خود مبادرت كرده‌اند و تو با اين گفته آنها را سست كردي و تو باعث مي‌شوي كه دائي من (محمد) كشته شود. اسماعيل بر منع مردم از متابعت او اصرار ورزيد. گفته ميشود حماده نسبت باو گستاخ شد و او را كشت.
محمد خواست نماز بخواند (بر نعش اسماعيل) عبد الله بن اسماعيل مانع شد و گفت: تو دستور قتل پدرم را مي‌دهي و ميخواهي بر نعش او نماز بخواني؟
نگهبانان او را دور كردند و محمد بر نعش او نماز گذاشت.
چون محمد قيام كرد محمد بن خالد قسري در مدينه در زندان رياح (حاكم) بود كه محمد او را آزاد كرد. ابن خالد گويد: (همان محمد بن خالد) كه من دعوت او را بر منبر شنيدم بخود گفتم: اين دعوت خداوند است و من در پيروي امتحان خوب خواهم داد. باو گفتم: اي امير المؤمنين تو در اين شهر قيام كردي.
بخدا قسم اگر يكي از راههاي اين شهر را كسي بگيرد تمام اهل شهر از گرسنگي و تشنگي خواهند مرد بيا با من (بسرزمين من كه يمن باشد) من او (منصور) را با با صد هزار شمشير خواهم زد. در همان حين و حال كه من نزد او بودم گفت: ما بهترين متاع و توشه را بدست آورديم كه نزد فرزند ابي فروه (ايراني) داماد ابو الخصيب بود. او آن متاع را بيغما برده بود. من باو گفتم: من ترا چنين نمي‌بينم كه در حقيقت تو بهترين متاع را بدست آوردي (كنايه از عدم رستگاري كه بهترين متاع خلافت است و تو بآن نخواهي رسيد).
(محمد بن خالد گويد) من بمنصور نوشتم و خبر دادم كه عده اتباع او كم است.
محمد (بن عبد الله) بر مكاتبه من آگاه شد و مرا بازداشت. من در زندان ماندم تا عيسي بن موسي او را كشت و پس از چند روز از قتل او كه گذشت مرا آزاد كرد.
در مدينه مردي از آل اويس بن ابي سرح عامري عامر بن لوي نام او حسين بن
ص: 169
صخر بود او در ساعتي كه محمد بن عبد الله ظهور نمود سوي منصور رخت بست و پس از نه روز رسيد. شبانه بر دروازه شهر ايستاد و فرياد زد. او را نزد ربيع (حاجب منصور) بردند. پرسيد چه كار داري بگو. گفت: بايد امير المؤمنين را ملاقات كنم. گفت (ربيع) او خفته است. گفت: ناگزير بايد او را ديد.
ربيع نزد منصور رفت و باو خبر داد كه آن مرد مي‌خواهد با شخص وي گفتگو كند. باو اذن داد. او داخل شد و گفت: اي امير المؤمنين محمد بن عبد الله در مدينه قيام و ظهور نمود. گفت: (منصور) من او را خواهم كشت. اگر تو راست گفته باشي. پرسيد: با او چه كساني هستند؟ او نام اتباع محمد را برد كه از اعيان مدينه و خويشان و خاندان او بودند. پرسيد: آيا تو او را بچشم خود ديدي؟ گفت: من او را ديدم و سخن او را شنيدم كه بر منبر پيغمبر فراز شده خطبه مي‌كرد.
ابو جعفر (آن مرد را) در يك خانه سكني داد بامدادان رسول سعيد بن دينار غلام عيسي بن موسي كه مباشر املاك و اموال او در مدينه بود رسيد و خبر قيام محمد را داد و بعد از آن بتواتر پياپي اخبار رسيد. منصور آن پيك (حسين بن صخر) را خواند و گفت: من كاري براي تو مي‌كنم كه تو پاي خود را بر سر مردان بگذاري (كنايه از رفعت). آنگاه باو نه هزار درهم داد براي هر روز مسافت هزار درهم (كه نه روزه از مدينه رسيده بود).
منصور از محمد ترسيد. حارثي منجم باو گفت: اي امير المؤمنين! چرا از او مي‌ترسي و جزع مي‌كني؟ بخدا نود روز نخواهد گذشت حتي اگر مالك سراسر زمين باشد و او را مغلوب و مقتول خواهي نمود.
منصور نزد عم خود عبد الله بن علي كه در زندان بود فرستاد و مشورت كرد و گفت: اين مرد قيام كرده اگر تو انديشه سودمند داري بگو. او نزد آنها (بني العباسي صاحب راي و تدبير بود. عبد الله گفت: كسي كه باز داشته شده راي
ص: 170
و فكر او هم بازداشت شده است.
منصور باو پيغام داد كه اگر او مرا قصد كند و بدر خانه من برسد و در را بر من بكوبد من ترا آزاد نخواهم كرد ولي اين را بدان كه وجود من براي تو بهتر از اوست بگو چه بايد كرد كه من سلطان خاندان تو هستم.
عبد اللّه باو پيغام داد كه همين الان برو بكوفه و بر دوش مردم كوفه سوار شو كه آنها شيعيان و ياران آن خاندان (خاندان علي) هستند. پيرامون كوفه را هم با نگهبان و پاسگاه محاصره كن. هر كه از كوفه براي حاجتي بيرون رود گردنش را بزن (بمحمد ملحق نشود). همچنين اگر كسي وارد كوفه شود او را بكش.
سلم بن قتيبه را هم نزد خود بخوان. او در آن زمان در شهر ري بود. باهل شام هم بنويس كه دليران و سواران قوي را نزد تو گسيل دارند. آنها را فورا با بريد (پست سريع السير) حمل و روانه كنند. بآنها جايزه و انعام بده و همراه سلم روانه كن. او هم بدستور عبد اللّه عمل كرد.
گفته شده: منصور برادران عبد اللّه را نزد او فرستاد و بآنها سپرد كه با عبد اللّه (در امر محمد) مشورت كنند و تظاهر نمايند كه مشورت آنها بدون اطلاع منصور است.
چون برادران عبد اللّه بر او وارد شدند گفت: حتما كاري پيش آمده كه نزد من آمديد آن هم همه با هم و حال اينكه مرا ترك و هجر كرده بوديد. گفتند: ما از امير المؤمنين اجازه ملاقات ترا خواستيم و او اجازه داد. گفت: چنين نيست بگوييد چه خبر هست؟ گفتند: بخدا خبر نداريم. گفت: خست و بخل و تنك نظري او را كشت. باو بگوييد اموال را از كنجها بيرون بريزد و بسپاهيان بدهد كه زود اموال بر خواهد كشت و فزونتر خواهد شد كه با بذل عطا غلبه خواهد كرد و غلبه مال را خواهد كشيد. اگر چنين كند حريف او قادر بر يك درهم و دينار نخواهد بود (كه با مال لشكر كشي كند.
ص: 171
هنگامي كه خبر قيام و ظهور محمد بمنصور رسيد او سرگرم احداث شهر بغداد بود كه باني جغراني و نقشه آنرا علامت مي‌گذاشت و رسم مي‌كشيد. او فورا راه كوفه را گرفت عبد اللّه بن ربيع بن عبيد الله بن عبد المدان همراه او بود. منصور باو گفت: محمد در مدينه قيام و خروج نموده است. عبد الله گفت: بخدا قسم هم او هلاك شد و هم ديگران را هلاك كرد زيرا او بدون عده از مردان جنگي و بدون استعداد ظهور نموده است.
سعيد بن عمرو بن جعده مخزومي روايت و حديث كرده گفت: من در واقعه «زاب» با مروان در ميدان جنگ ايستاده بودم مروان پرسيد اينكه با ما جنگ ميكند كيست؟ (مقصود فرمانده). گفتم: عبد الله بن علي بن عبد الله بن عباس است.
گفت: بخدا من آرزو داشتم كه علي ابن ابي طالب بجاي او با من نبرد كند زيرا علي و اولاد علي در اين كار (خلافت) نصيبي ندارند. آيا اين مرد (عبد الله) از بني هاشم و فرزند عم پيغمبر نيست كه اهل شام هم باو ميل و رغبت دارند و هواي آنها با اوست كه او را ياري خواهند كرد؟ اي فرزند جعده! آيا مي‌داني چرا من ولايت‌عهد را براي عبد الله و بعد از او عبيد الله بسته‌ام و حال اينكه عبيد الله بعبد الملك نزديكتر از عبد الله است؟ گفتم: نه. گفت: من دانستم كه اين كار (خلافت) بعبد الله مي‌رسد. من عبد الملك را با اينكه بزرگتر از عبد الله است كنار گذاشتم و اول عبد الله و بعد عبيد الله را وليعهد خود نمودم.
(ادعا مي‌كردند كه وقايع را از روي كتاب و علم پيش بيني مي‌كردند و اين صحت ندارد).
منصور از شنيدن روايت و گفته ابن جعده بسيار خرسند شد (خلافت بر حسب ادعا و پيش بيني مروان خليفه اموي باو رسيده است).
منصور ابن جعده را سوگند داد كه آن روايت حقيقت دارد و او سوگند ياد كرد.
ص: 172
چون منصور خبر ظهور محمد را شنيد ابو ايوب و عبد الملك را خطاب كرده گفت: آيا كسي را مي‌شناسيد كه داراي راي و تدبير باشد با او مشورت كنيم و عقيده او را بسنجيم و با عقايد خود توام كنيم؟ هر دو گفتند: يحيي بن بديل است كه در كوفه زيست مي‌كند كه سفاح هم با او مشورت مي‌كرد.
منصور رسولي نزد او فرستاد و پيغام داد كه محمد در مدينه قيام كرده است (چه بايد كرد). او گفت: اهواز را با سپاه محافظت كن. او باز باو مراجعه كرد و گفت: محمد در مدينه قيام كرده (باهواز چه ربطي دارد) ابن بديل گفت: هر چه گفتي مفهوم شد. اين را بايد بداني كه اهواز دروازه است و هر چه بر سر شما مي‌آيد از آن دروازه خارج مي‌شود.
چون ابراهيم (برادر محمد) در بصره قيام كرد باز فرستاد و با ابن بديل مشورت كرد او گفت: اكنون اهواز را بر او برانگيز (سپاهي كه در اهواز جمع شده و ابن بديل براي چنين روزي پيش بيني كرده بود).
منصور با جعفر بن حنظله بهراني درباره قيام محمد مشورت كرد. او گفت:
لشكر سوي بصره بفرست. (منصور عقيده و راي او را نپسنديد) گفت برو تا بتو خبر بدهم.
چون ابراهيم وارد بصره شد منصور دوباره با جعفر مشورت كرد. جعفر گفت: من از اين ترسيده بودم (كه گفتم لشكري سوي بصره بفرست) گفت:
براي چه و چگونه ترسيدي؟ گفت: محمد در مدينه قيام كرد. اهل مدينه هم مردم جنگي نمي‌باشند و اگر باشند فقط در محيط خود مي‌توانند دفاع كنند اهل كوفه زير پاي تو (در چنگ تو هستند نمي‌توانند او را ياري كنند). اهل شام هم دشمن آل ابي طالب هستند. پس جز بصره جائي نخواهد ماند.
منصور بعد از آن بمحمد چنين نوشت:
بنام خداوند بخشنده مهربان. (آيه قرآن): كيفر كسانيكه با خداوند و
ص: 173
پيغمبر جنگ و ستيز كنند و روز زمين فساد و تباهي را بكار برند اين است كه كشته و بدار آويخته با دست و پاي آنها از چپ و راست بريده شود يا از روي زمين طرد و تبعيد شوند. هر دو آيه (كه يكي نقل شده و ترجمه آن همين است) عهد مي‌كنم عهد خدا و رسول و شرف پيغمبر كه من بتو و بتمام فرزندان و برادران و افراد خاندان و پيروان و متابعيتي تو امان بدهم كه خون شما از ريختن و اموال شما از ربودن مصون باشد و هر خوني را كه تو ريختي هدر و روا و هر مالي را كه گرفتي مباح باشد و من بتو هزار هزار درهم بدهم و هر حاجتي كه داري روا بدارم و هر كه با تو بيعت كرده و نزد تو براي ياري آمده در امان باشد. در هر جا و هر شهري كه بخواهي زيست كني آزاد خواهي بود. هر كه در زندان من است و با تو بستگي دارد رها كنم. هيچ يك از اتباع و پيروان با افراد خاندان تو مواخذه و گرفتار نخواهند شد و تا ابد بر آنها ايراد و اغراض نخواهم كرد. اگر بخواهي مطمئن باشي و از من عهد و پيمان و سوگند بگيري كسي را كه مورد اعتماد تو باشد نزد من بفرست تا پيمان عقد كند و السلام.
محمد باو چنين پاسخ داد قسم تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ. نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسي وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ- الي- يَحْذَرُونَ (تا آخر آبه). يعني طسم (رمز) آن است آيات كتاب (قرآن) مبين- بيان كننده و روشن نموده از اخبار موسي و فرعون براي تو ميخوانيم و نقل مي‌كنيم كه حق باشد و براي مؤمنين روايت ميشود تا آخر آيه كه پرهيز كنند. من (محمد بر منصور) بتو همان امان را پيشنهاد مي‌كنم زيرا حق (خلافت) حق ماست و شما كه اين كار را ادعا كرده بخود بسته‌ايد بواسطه ما و بعنوان و نام ما و از شيعيان ما ياري گرفتيد و رستگار شديد كه پدر ما علي وصي (پيغمبر) و امام بوده چگونه شما جانشين و ولايت او را ربوديد و حال اينكه فرزندان او هنوز زنده هستند. تو خوب مي‌داني كه اين حق را كسي مانند ما بايد بخواهد و بگيرد كه از حيث نسبت و شرف پدران ارجمند باشد تا فرزند مردم ملعون
ص: 174
و مطرود و آزاد شده بعد از گرفتاري (عباسي اسير شد و بر او منت گذاشته آزادش كردند). هيچ يك از بني هاشم بمانند نسب (شريف) ما منتسب نمي‌باشد كه هم خويش (پيغمبر) و هم داراي پيشينه خوب و واجد فضل هستيم ما فرزندان مادر پيغمبر فاطمه دختر عمرو در جاهليت (جده پيغمبر) و ذريه دختر خود پيغمبر فاطمه كه در عالم اسلام بوده و ما غير از شما هستيم كه خداوند ما را برگزيد و براي ما هم (نيكي و پاكي را) برگزيد. محمد از پيغمبران بهترين انبياء علي از گذشتگان نخستين مسلمان (پدر و جد ما هستند) و همسر خديجه طاهره و نخستين زني كه رو بقبله آورده و نماز خوانده بود. از دختران هم فاطمه بانوي زنان عالم و شاهزنان بهشت و از كسانيكه در عالم اسلام متولد شدند (بكفر و بت‌پرستي آلوده نشدند) حسن و حسين كه خواجه اهل بهشت هستند (سيدا شباب اهل الجنه). هاشم هم دو بار پدر علي بوده (از طرف پدر و مادر) و عبد المطلب دو بار پدر حسن بوده و پيغمبر دو بار پدر من بوده از حسن و حسين (پدرش حسن بن حسن بن علي زاده پيغمبر و مادرش فاطمه بنت حسين باز زاده پيغمبر) من از حيث نسب وسط بني هاشم واقع نشده‌ام و نسبت پدرم صريح و روشنترين نسب بني هاشم است. در خون من خون بيگانه نيست و زاده كنيز نمي‌باشم. خداوند براي من پدران و مادران (نيك) را در جاهليت و اسلام برگزيده.
در زمان اشرار (جاهليت) هم براي من پاكان را اختيار كرد. من زاده كسي هستم كه در بهشت بلندترين درجه و مقام را دارد. و از رنج دوزخ هم آسوده خواهد بود.
خدا وكيل و گواه خواهد بود كه اگر تو اطاعت كني دعوت مرا لبيك گوئي من بتو نسبت بجان و مال تو و هر كاري كه مرتكب شدي امان خواهم داد مگر اجراء حد خداوند (كه اگر كاري مرتكب شده باشي كه اجراء حد لازم باشد ترا حد خواهم زد) اگر معاهده با مسلمان يا كافر كرده باشي بمن واگذار خواهد شد
ص: 175
كه تو خود مي‌داني كه اين كار بمن ارتباط دارد و من از تو احق و اولي هستم و من كسي هستم كه وفا بعهد خود خواهم كرد. اين امان و پيماني كه ميخواهي بمن بدهي از قبيل پيمانهاي تو خواهد بود؟ آيا امان و پيمان ابن هبيره است (كه او را با خيانت و عهد شكني كشت) يا امان عم خود عبد الله بن علي يا امان ابي مسلم است؟
چون نامه محمد بن عبد الله بمنصور رسيد ابو ايوب مورياني (وزير منصور) باو گفت: بگذار من باو پاسخ بدهم.
منصور گفت: چون ميان من و او موضوع حسب و نسب پيش و هر دو سر نسب بجدال پرداختيم بگذار من خود (منصور) باو جواب بدهم.
منصور باو نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم:
اما بعد: سخنت بمن رسيد و نامه ترا هم خواندم دانستم نهايت افتخار و مباهات تو خويشي زنان است كه با همين عنوان و انتساب بنسوان او باش و مردم جامد بي‌خرد را تسخير و گمراه كني. خداوند هم زنان را بمرتبه مردان و پدران و اعمام نرسانيده و خداوند عم را جانشيني پدر كرده كه در قرآن چنين آمده عم ولي فرزند و قيم او و بر مادر نزديك مقدم است اگر خداوند باندازه خويش و قرابت براي زنان قائل بمرتبه و منزلت مي‌بود نخستين زني كه داخل بهشت ميشد آمنه بود (آمنه دختر وهب مادر پيغمبر) زيرا او نزديكترين خويشان رسول اكرم است و بيشتر حق تقدم دارد. ولي خداوند براي خلق خود كساني را با علم و اختيار و حسن انتخاب برگزيد.
اما فاطمه مادر ابو طالب كه خداوند هيچ يك از فرزندان وي را اعم از ذكور و اناث نه پسر و نه دختر مسلمان نكرد و نصيبي از اسلام بآنها نداد. (مقصود ابو طالب كافر مرده و مسلمان نشد كه جد محمد بن حسن و بالعكس عباس مسلمان شده بود) اگر هم خويشي موجب توفيق بدين اسلام باشد عبد الله (پدر پيغمبر) احق و اولي بود كه بايد مسلمان شود (و نشد) ولي خداوند اين توفيق را نصيب هر كه ميخواهد
ص: 176
مي‌كند. اگر چنين مي‌بود عبد اللّه (پدر پيغمبر) خير دنيا و آخرت را مي‌ربود ولي خداوند براي دين خود هر كه را خواست برگزيد. «إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ» آيه قرآن. يعني تو نمي‌تواني هر كه را دوست داري هدايت كني خداوند هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند و خداوند داناتر است كه چه كساني هدايت شده‌اند.
خداوند پيغمبر را بعثت فرمود و او چهار عم داشت كه فرمود «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» عشيره تو و هر كه نزديكتر است بتو ارشاد و اخطار و هدايت كن.
دو مرد از آن چهار عم اجابت كردند كه يكي از آن دو پدرم (و ديگري حمزه) بود دو عم ديگر كه يكي پدرت (و ديگري ابو لهب) بودند دعوت پيغمبر را اجابت نكردند خداوند ولايت و خويشي آنها را بريد كه ميان آن دو و پيغمبر قرابت و ميراث و عهد و تولي نمانده است (كافر ارث از مسلمان نمي‌برد).
تو ادعا ميكني فرزند كسي هستي كه عذاب دوزخ براي او كمتر و آسانتر و سبكتر است كه بهترين اشرار باشد. كفر نسبت بخداوند بزرگ و كوچك و سبك و سنگين ندارد و شر و بدي هم يكيست بهتر ندارد. هيچ مؤمني كه بخداوند ايمان دارد حق اين تفاخر را ندارد كه عذاب من در آتش كمتر است. تو دچار ميشوي (وارد دوزخ مي‌شوي) «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا» آناني كه ستمگر هستند خواهند دانست. تا آخر آيه.
اما حسن كه مي‌گوئي عبد المطلب او را دو بار بوجود آورد (او انتساب دارد) و پيغمبر هم ترا دو بار بوجود آورده (دو نسب از ابوين برسول داري). بهترين اولين و آخرين پيغمبر است و حال اينكه هاشم فقط از يك طرف يك نسب باو داده و عبد المطلب هم از يك جهت باو نسب داده است (يعني هر دو پدر و مادرش از يك نسب نبوده كه بهاشم يا بعبد المطلب برسند).
تو ادعا كردي كه در ميان بني هاشم داراي نسب صريح و روشن هستي. زاده عجم نمي‌باشي. مادران تو هم كنيز و فرزند دار (كنيزي كه مادر فرزند باشد) نبودند.
ص: 177
من ترا چنين مي‌بينم كه بر تمام بني هاشم فخر مي‌كني واي بر تو چگونه نزد خدا خواهي رفت كه تو بر كسانيكه از تو افضل و بهتر هستند فخر مي‌كني. تو از حد خود تجاوز كردي. خوب بنگر آيا تو بهتر هستي يا ابراهيم فرزند خود پيغمبر كه از حيث پدر و برادر و فرزند از تو بهتر است. (كه مادرش كنيز فرزند دار بوده). (از اين گذشته) فرزندان پدر تو (جد اعلاي تو) كه زاده‌ام ولد (فرزند دار) بودند. بعد از پيغمبر در خاندان شما افضل از علي بن الحسين كه مادرش فرزند دار بود بوجود نيامده. او از جد تو حسن بن حسن بهتر و افضل بوده (مقصود زين العابدين كه مادرش شاهدخت و عجم بود). و نيز ميان شما بعد از علي بن الحسين مانند فرزندش محمد بن علي (باقر) كه جده او ام ولد بود بوجود نيامده و او از پدر تو افضل و بهتر است و باز مانند جعفر (صادق) فرزند او كه باز جده او ام ولد بود پديد نيامده و او بهتر از تست. اما اينكه مي‌گوئي ما اولاد رسول هستيم خداوند در كتاب خود مي‌فرمايد. «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ» محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبود. شما فرزند دختر او هستيد. اين خويشي نزديك مي‌باشد ولي با آن نمي‌تواني وارث ولايت (و امارت) باشي و او نمي‌تواند امام بشود.
چگونه شما (امامت و ولايت را) وارث او شده‌ايد؟ پدر تو (علي بن ابي طالب) بهر نحوي كه امكان داشت امامت (و خلافت) را مطالبه و در طلب آن اصرار كرد. بدين سبب فاطمه را در روز روشن بيرون كشيد (بمسجد بر دو مطالبه ارث نمود). بيمار شد و او را پرستاري كرد و چون وفات يافت شبانه در خفا او را دفن كرد (اين كارها را كرد كه خلافت را بگيرد). مردم خودداري كردند و غير از شيخين (ابو بكر و عمر) كسي را نپذيرفتند. بعد از آن سنت و شريعت مقرر كرد كه جد پدر مادر و خال (دائي) و خاله ارث نمي‌گذارند.
اما مباهات و تفاخر تو بعلي و سوابق او بدانكه هنگام وفات پيغمبر ديگري (ابو بكر) را پيشنماز كرد. بعد از آن هم مردم يكي بعد از ديگري خليفه برگزيدند و او (علي) را اختيار نكردند. او يكي از شش نفر هيئت شوري بود كه همه او را
ص: 178
ترك كردند (و عثمان را برگزيدند) (هيئت شوري) او را (در خلافت) ذي حق ندانستند. عبدالرحمن (بن عوف) عثمان را بر او (علي) مقدم كرد و او را متهم كرده بود (يعني بعلي بدبين بود) طلحه و زبير هم با او جنگ و ستيز كردند. سعد (بن ابي وقاص) هم در خانه را بر خود بست و از بيت او خودداري كرد (آنها از هيئت شوري بودند). همان عبدالرحمن بعد از آن با معاويه بيعت كرد. او (علي بهر صورتي آن كار (خلافت) دنبال كرد و براي حصول آن نبرد كرد اتباع او هم پراكنده شدند. شيعيان او در او شك بردند. او حكم معين كرد و بحكم حكمين تن داد و سوگند ياد كرد و عهد و ميثاق نمود و هر دو حكم بر عزل و خلع او متفق شدند.
بعد از او حسن آمد (جد محمد) او خلافت را بمعاويه فروخت و بهاي آن چند درهم و چند پلاس گرفت و بحجاز پناه برد و شيعيان خود را بي‌پناه گذشت و بدست معاويه سپرد و خلافت بغير مستحق و غير اهل واگذار كرد. او مال را ربود بدون اينكه (در عالم اسلام) كاري يا امارتي يا ولايتي كرده باشد (كه مستوجب آن مال گردد). اگر شما (اولاد حسن) چيزي در آن داشتيد كه آنرا فروختيد و بهاي آنرا دريافت كرديد.
پس از آن عم تو حسين بر فرزند مرجانه (ابن زياد) قيام (خروج كرد. مردم ابن مرجانه را ياري كردند و بر حسين شوريدند و او را كشتند و سرش را نزد او (ابن زياد) بردند.
بعد از آن بر بني اميه قيام كرديد آنها شما را كشتند و بر نخل خرما بدار كشيدند و بعد از آن نعش شما را طرد و تبعيد و نفي بلد كردند تا آنكه يحيي بن زيد در خراسان كشته شد. زنان و فرزندان شما را اسير كردند و شهر بشهر بر چهارپايان بدون پالان حمل نمودند مانند برده و بنده بشام بردند تا آنكه ما قيام و خروج كرديم و انتقام شما را كشيديم و شما را وارث بلاد و خانه آنها نموديم و با همين خونخواهي و قيام اجداد و اسلاف شما را گرامي داشتيم و افضل دانستيم كه تو همين كار ما را براي خود حربه و حجت دانستي (كه فضيلت خاندان خود را برخ ما
ص: 179
مي‌كشي).
تو پنداشتي كه ما پدرت (علي) را بر حمزه و عباس و جعفر مقدم داشته‌ايم چنين نيست. آنها (سه شخص مذكور) از دنيا با حالي رفتند كه مردم بر فضيلت آنها اجماع و اتفاق داشتند ولي پدر تو (علي) بجنگ و خونريزي مبتلا شده بود كه بني اميه او را لعن مي‌كردند. همان طور كه كفار را نفرين مي‌كردند در هر نماز كه فريضه و واجب است او را لعن مي‌كردند. ما هم با آنها محاجه و مجادله كرديم و فضايل او (علي) را ياد آوري مي‌نموديم و آنها را سخت ملامت كرديم بحديكه بآنها ستم را روا داشتيم كه چرا بايد آنها نسبت باو (علي) بدبين و بدگو باشند.
تو اين را مي‌داني كه امتياز و كرامت ما در جاهليت سقايت حاج اعظم و توليت چاه زمزم بود كه بعباس دون برادرانش رسيد. پدر تو (علي) در آن كار (سقايت و توليت چاه زمزم) با ما نزاع و مرافعه كرد و عمر او را محكوم كرد و حق را بما داد پس ما در جاهليت و اسلام آن توليت را داشتيم. اهالي مدينه دچار قحط و غلا شدند و عمر بكسي جز پدر ما توسل نكرد. استسقا كرد و باران نازل شد در صورتي كه پدر تو حاضر بود (خبر اين نحو استسقاء در تاريخ زمان عمر گذشت).
او نزد خداوند با وجود پدر ما تقرب جست و دعا نمود. او پدر ترا وسيله اين استسقا نكرد. بنابر اين فضيلت ارث عم پيغمبر است (نه پسر عم).
اين كار را عده بسيار از بني هاشم طلب كردند و بآن نايل نشدند كه فرزندان او (عباس) بآن رسيدند. سقايت براي او و حق اوست. و ميراث پيغمبر براي او و حق اوست كه خلافت بفرزندان او رسيده است. بنابر اين هيچ فخر و شرف و فضيلتي در دنيا و آخرت نمانده مگر آنكه ارث عباس شده و اين ارث بفرزندان او رسيده است.
اما آنچه را كه در واقعه بدر ياد آوري كردي بدانكه اسلام هنگامي كه ظهور كرد كه عباس سرگرم نگهداري ابو طالب و فرزندان و عيال او بوده كه روزي آنها را فراهم و از مال خود بر آنها انفاق مي‌كرد و اگر عباس باكراه و اجبار سوي ميدان
ص: 180
بدر روانه نمي‌شد طالب (فرزند ابو طالب) و عقيل (فرزند ديگرش) از گرسنگي ظروف عتبه و شيبه را مي‌ليسيدند او طعام دهنده و كريم بود كه ننگ را از خاندان شما زد و دو خواربار و نفقه داد و فديه عقيل را كه در جنگ بدر اسير شده بود پرداخت.
تو چگونه بر ما فخر مي‌كني و حال اينكه مادر زمان كفر بر شما برتري داشتيم و بهاي فداي شما را پرداختيم و مكارم خاندان و شرف پدران و نياكان را ربوديم و وارث خاتم النبيين شديم و بخونخواهي شما قيام و اقدام نموديم در حاليكه شما نتوانستيد چنين كاري را براي تشفي خود انجام دهيد و السلام عليكم و رحمة اللّه.
محمد هم محمد بن حسن بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب را بامارت مكه منصوب نمود. قاسم بن اسحق را والي يمن و موسي بن عبد اللّه را امير شام نمود.
آنها بمحل امارت خود رفتند اما محمد بن حسن و قاسم هر دو سوي مكه رفتند (كه قاسم از آنجا بيمن برود) سري بن عبد اللّه كه از طرف منصور امير بود براي مقابله آنها از شهر مكه لشكر كشيد و در محل «بطن اذاخر» نبرد واقع شده هر دو پيروز شده او را منهزم نمودند. محمد وارد مكه شد اندكي درنگ كرد ناگاه محمد بن عبد اللّه باو رسيد كه با عده خود بياري او شتاب كند زيرا عيسي بن موسي با لشكر (از طرف منصور) رسيده كه بايد بجنگ او كمر بندند. او باتفاق قاسم (نامزد امارت يمن) با عده بمدد او شتاب كند و چون بمحل (قديد) رسيد باو خبر دادند كه محمد كشته شده او و همراهان گريخته پراكنده شدند. محمد بن حسن بابراهيم پيوست و نزد ابراهيم ماند تا ابراهيم (برادر محمد) كشته شد. قاسم هم در مدينه پنهان شد تا دختر عبد اللّه بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن جعفر كه همسر عيسي (عباسي) بود براي او امان گرفت. همچنين برادران او معاويه و سايرين (همسر عيسي امان گرفت كه عم زاده او بودند). اما موسي بن عبد اللّه كه باتفاق رزام مولاي محمد قسري راه شام را گرفت در عرض راه رزام گريخت و نامه محمد قسري را براي منصور برد.
(حاكي ضعف محمد و وفاداري قسري نسبت بمنصور) و چون محمد بن عبد الله بر آن كار آگاه شد محمد قسري را (در مدينه) بازداشت. موسي هم بشام رسيد و در
ص: 181
آنجا دچار بدرفتاري و بدخواهي مردم گرديد كه با خشونت او را طرد و رد كردند.
او بمحمد نامه نوشت كه من در شام با خشونت و عصيان روبرو شدم بهترين سخن آنها اين است كه ما مبتلا شديم و هرگز قادر بر چنين كاري نخواهيم بود و باين كار هم نيازي نداريم. بعضي هم بمن اخطار و سوگند ياد كردند كه اگر يك شب ديرتر زيست كنم خبر مرا (بمنصور) خواهند داد. من بتو مي‌نويسم در حاليكه خود پنهان شده‌ام و راه مدينه را باز گرفتم. پس از آن بمدينه رفت. گفته شده او راه بصره را گرفت و چون بشهر رسيد غلام خود را براي خريدن طعام فرستاد او ضروريات خريد و بر يك خر سياه حمل نمود چون او را ديدند كه داخل يك خانه شده (سوء ظن بردند) بدنبالش رفتند و خانه را تفتيش كردند و موسي و فرزندش عبد الله و غلام را گرفتند و نزد محمد بن سليمان بن علي بن عبد الله بن عباس بردند چون موسي را ديد باو گفت: خداوند خويشي ترا قطع و دور كند روي شما را هم در خورد درود نسازد تو تمام شهرها را گذاشتي و بشهري كه من حاكم آن باشم آمدي.
اگر من نسبت بشما صله رحم و ترحم كنم امير المؤمنين نسبت بمن خشمگين خواهد شد. بعد آنها را نزد منصور روانه كرد او دستور داد كه موسي و فرزندش را هر يكي پانصد تازيانه بزنند. آنها تازيانه را تحمل كردند و حتي آه هم نگفتند.
منصور گفت: آنهايي كه باطل‌پرستند هستند بر رنج و عذاب و بردبار و شكيبا مي‌باشند و چون مي‌دانند كه اهل باطل و مقصر هستند) اينها چرا بايد مانند اهل باطل صبر كنند.
موسي گفت: حق‌پرستان بصبر و تحمل اولي و احق مي‌باشند. منصور دستور داد كه آنها را بزندان بسپارند.
«خبيب» بن ثابت با خاء نقطه‌دار بضم و با او باء يك نقطه كه فاصله بين آنها ياء دو نقطه زير است.

بيان لشكر كشي عيسي بن موسي براي جنگ محمد و قتل او

پس از آن (پس از قيام محمد) منصور برادر زاده خود عيسي بن موسي بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس را خواند و فرمان داد كه سوي مدينه لشكر
ص: 182
بكشد. او گفت: اي امير المؤمنين خوب است كه با اعمام خود مشورت كني و گفته هرثمه چه شده (كه بدان عمل نمي‌شود) و آن اين است:
نزور امرأ لا يخفض القوم سره‌و لا ينتجي الاذنين عما يحاول
اذا ما اتي شيئا مضي كالذي اتي‌و ان قال اني فاعل فهو فاعل يعني ما بزيارت و ديدار كسي مي‌رويم (خود را نسبت بمنصور گويد) كه مردم راز او را آشكار و خوار نمي‌كنند. دو گوش فرمان نيوش از آنچه او دستور مي‌دهد گزيري ندارد. (امر او مطاع است).
اگر چيزي را بخواهد انجام دهد همان گونه كه تصميم مي‌گيرد انجام‌پذير مي‌شود و همان طور كه آمده باز مي‌رود و هر چه بگويد مي‌كنم مي‌كند (كنايه از عزم و حزم و تصميم منصور) منصور گفت: اي مرد برو بخدا سوگند جز من و تو كسي هدف و دچار نمي‌شود قصد آنها من و تست. يا من بايد بروم يا تو. آنگاه سپاه را با او همراه كرد.
منصور بعد از فرستادن عيسي گفت: من باكي ندارم كه يكي از دو نفر كشته شوند (ميخواست از برادر زاده و وليعهد خود آسوده شود چنانكه شد). محمد بن ابي العباس سفاح (برادرزاده خود) را همراه او روانه كرد. همچنين كثير بن حصين عبدي و ابن قحطبه و هزار مرد و ديگران را باو فرستاد. چون با او وداع كرد گفت:
اي عيسي من ترا براي اين مي‌فرستم آنگاه بقلب خود اشاره كرد (مقصود اهل مدينه قوم و قلب او هستند) اگر تو بر آن مرد (محمد) پيروز شدي شمشير در نيام بگذار و امان بده و اگر پنهان شود تو همه را ضامن و مسئول گرفتن او كن زيرا آنها بر مواضع گريز و اختفاي او آگاهند. هر كه از آل ابي طالب بملاقات تو آيد نام او را براي من بنويس و هر كه نيايد اموال او را مصادره كن. جعفر الصادق غيبت كرد و پنهان شد. او هم اموال او را گرفت. چون منصور (بعد از واقعه) بمدينه رفت جعفر درباره پس دادن اموال خود با او گفتگو كرد. منصور گفت: آن مال را مهدي شمار بود (محمد را مهدي مي‌گفتند) چون عيسي (در لشكر كشي) بمحل «فيد» رسيد.
ص: 183
براي مردم نامه بر پارچه حرير (بجاي كاغذ) نوشت يكي از آنها عبد العزيز بن مطلب مخزومي بود. همچنين عبيد الله بن محمد بن صفوان حجمي و عبد الله بن محمد بن عمر بن علي بن ابي طالب بآنها نوشت كه با اتباع و ياران خود از شهر مدينه خارج شوند. او با عمر بن محمد بن عمرو ابو عقيل محمد بن عبد الله بن محمد بن عقيل و ابو عيسي خارج شدند (در جنگ و ستيز شركت نكردند تا مصون بمانند).
چون محمد بر رسيدن عيسي و نزديك شدن او بمدينه آگاه شد با ياران خود مشورت كرد كه آيا از مدينه خارج شود يا بماند و دفاع كند. بعضي راي دادند كه خارج شود و جمعي معتقد بودند بماند كه پيغمبر فرموده بود. من خود را (در عالم رؤيا) در يك زره محكم ديدم چنين تاويل و تعبير كردم كه در شهر مدينه هستم. او هم ماند. بعد مشورت كرد كه يك خندق گرداگرد شهر حفر كند كه مانند خندق پيغمبر باشد. جابر بن انس رئيس طايفه سليم باو گفت: اي امير المؤمنين ما دائيها و همسايه‌هاي تو هستيم. ما سلاح و استعداد داريم. خندق حفر مكن و اگر پيغمبر خندق كند با علم و اراده خداوند بود. اگر خندق حفر كني پيادگان نخواهند توانست جنگ كنند. براي جنگ ما هم خيل دشمن بر دخول شهر و نبرد در كوي و بر زن قادر نخواهند بود. اگر خندق حفر كني همان خندق حايل و مانع پيشرفت اتباع تو خواهد بود.
يكي از قبيله بني شجاع گفت: خندق حفر كن چنانكه پيغمبر حفر كرد تو هم باو اقتدا كن. آيا تو ميخواهي اثر و كار پيغمبر را ناديده بگيري و بفكر و راي خود عمل كني؟ گفت: اي فرزند شجاع بخدا هيچ چيز براي تو سنگين و ناگوار نيست جز مقابله تو و قوم تو با آنها و هيچ چيز براي ما گواراتر از نبرد آنها نيست.
بعد محمد گفت: ما در حفر خندق از پيغمبر پيروي مي‌كنيم و اثر او را احيا و حفظ مي‌نمائيم هيچ كس مرا از اين تصميم باز ندارد. دستور داد خندق را حفر كنند و او اول شخصا كلنگ زد و حفر كرد. كه مانند خندق پيغمبر در جنگ احزاب باشد.
عيسي هم لشكر كشيد تا بمحل «اعوص» رسيد در آنجا لشكر زد. محمد هم مردم را جمع كرد و سوگند داد و در شهر محصور نمود كه خارج نشوند.
ص: 184
محمد بن عبد اللّه خطبه كرد و گفت: دشمن خدا و دشمن شما در محل «اعوص» لشكر زده فرزندان مهاجرين و انصار (اهل مدينه) در اين كار احق و اولي ميباشند (كه قيام كنند و حق را بگيرند). هان ما شما را گرد آورده و سوگند داده‌ايم عده دشمن شما بسيار است و پيروزي در دست خداوند است. براي من عقيده و فكر ديگري پديد آمده كه (شما را آزاد بگذارم) هر كه بخواهد بماند و هر كه بخواهد برود. بسياري از مردم كوچ كردند و اهل مدينه با زن و فرزند خود مهاجرت نمودند و بكوهستان و آبادي‌هاي نزديك پناه بردند محمد با عده كم ماند. ابو القلمس را دستور داد كه مردم را برگرداند او از برگردانيدن بسياري از آنها عاجز شد آنها را بحال خود گذاشت منصور ابن اصم را با عيسي فرستاده بود كه منزل و لشگرگاه را معين كند.
ابن اصم گفت: خيل در قبال پيادگان قادر بر انجام كاري نخواهد بود و من مي‌ترسم اگر خيل شما را پراكنده كنند و عقب برانند بلشگرگاه شما برسند پس شما (قبل از جنگ) تا (سعايه» سليمان بن عبد الملك در «جرف» عقب بنشينيد كه چهار ميل از مدينه دور مي‌باشد زيرا پياده نمي‌تواند بيشتر از يك يا دو سه ميل بدود تا سواران باو احاطه و او را دچار و مغلوب كنند.
عيسي عده پانصد پياده بمحل «بطحاء» بن از هر كه شش ميل دورتر از مدينه است فرستاد كه پادگان باشند. گفت: مي‌ترسم كه محمد بگريزد و راه مكه را بگيرد آن عده مي‌توانند مانع او شوند. آنها در آن محل ماندند تا محمد كشته شد.
عيسي بمحمد پيغام داد كه منصور باو و خانواده او امان داده است او جواب داد: اي (اين مرد- كنايه از عدم اعتنا كه اين- هذا باشد) تو با پيغمبر قرابت و خويشي داري من ترا دعوت مي‌كنم كه بكتاب خداوند و سنت پيغمبرش عمل كني و مطيع باشي من ترا از خشم و انتقام خداوند بر حذر مي‌كنم. من بخدا قسم از اين
ص: 185
كار باز نخواهم ماند تا آنكه نزد خداي خود بروم. زينهار كسي نكشد كه او ترا براه راست و خداپرستي دعوت كند كه بدترين كشته خواهي بود يا آنكه تو او را بكشي كه گناه تو بزرگ و سنگين خواهد بود.
چون آن پيغام باو رسيد گفت: چاره جز جنگ نيست محمد برسول هم گفت: چرا ميخواهيد مرا بكشيد و حال اينكه من مردي بودم كه از كشته شدن گريخته بودم. گفت: اين قوم ترا دعوت مي‌كنند و امان مي‌دهند اگر نپذيري با تو جنگ خواهند كرد چنانكه بهترين پدران تو (علي) با طلحه و زبير جنگ كرد كه آنها پيمان را شكسته و بيعت را نقض كرده بودند و خواستند مملكت او را تباه كنند.
چون منصور سخن او (رسول) را شنيد (كه خوب استدلال كرده بود) گفت:
هيچ باندازه آن سخن مرا خرسند و خشنود نكرد.
عيسي در دوازدهم ماه رمضان در محل «جرف» لشكر زد كه روز شنبه بود كه آن روز و روز يكشنبه را در آن محل گذراند و روز دوشنبه رفت كه بر بلندي سلع فراز شد و شهر مدينه را باز ديد كرد و اهل مدينه را ندا داد و گفت: اي اهل مدينه خداوند خون ما را بر يك ديگر حرام كرده هان سوي امان بشتابيد و بگرويد هر كه زير پرچم ما قرار گيرد در امان خواهد بود و هر كه بخانه خود برود و دست از نبرد بكشد در امان خواهد بود و هر كه بمسجد پناه برد در امان خواهد بود.
هر كه اسلحه را دور اندازد در امان خواهد بود و هر كه از مدينه بيرون رود در امان خواهد بود بگذاريد ما با رقيب خود جنگ كنيم كه يا ما غالب شويم يا او. مردم دشنام باو دادند. او آن روز رفت و روز بعد برگشت و سرداران و سالاران را با نيروي خود در پيرامون مدينه قرار داد ولي ناحيه مسجد ابي الجراح را از محاصره معاف داشت.
خود هم در محل «بطحا» قرار گرفت. آن ناحيه را براي اين باز گذاشت
ص: 186
كه مردم بتوانند از آنجا بگريزند.
محمد با اتباع خود بميدان رفت. عثمان بن محمد بن خالد بن زبير حامل لواء او بود. شعار و كلام او «احد احد» بود (كلام پيغمبر).
ابو القلمس كه از ياران محمد بود مبارز خواست برادر اسد بمبارزه او شتاب كرد. مدتي طويل با هم جنگ كردند تا ابو القلمس او را كشت. همينكه او را زد و كشت گفت: بگير كه من فرزند فاروق (عمر) هستم. يكي از اتباع عيسي فرياد زد تو كسي را كشتي كه از هزار فاروق (عمر خليفه) بهتر بود.
محمد بن عبد اللّه در آن روز سخت جنگ كرد نبردي عظيم نمود و بدست خود هفتاد تن كشت عيسي بحميد بن قحطبه فرمان داد كه پيش برود او با عده صد تن پياده رفت و جز او كسي سوار نبود آنها پيش رفتند تا بديواري قبل از خندق رسيدند كه عده از ياران محمد پشت آن جنگ مي‌كردند. حميد دستور داد ديوار را ويران كنند تا بخندق رسيد بر خندق هم پلي از درهاي بزرگ بست و خود و اتباع او از خندق گذشتند و در پس خندق نبرد كردند. جنگي سخت از صبح تا عصر دوام كرد. عيسي باتباع خود دستور داد كه بار و پالان و بنه را در خندق اندازند. درهاي بزرگ را هم بر آنها انداخت و پل بست و فرمان داد سواران بگذرند. خيل وارد شهر شد و جنگ بر شدت وحدت خود افزود. محمد قبل از ظهر رفت و غسل و حنوط (كافور) كرد و برگشت.
عبد اللّه بن جعفر باو گفت: پدر و مادرم فداي تو بخدا تو طاقت مقاومت نداري.
چه بهتر كه نزد حسن بن معاويه در مكه بروي كه عمده ياران تو با او هستند. گفت:
اگر من بيرون بروم اهل مدينه كشته خواهند شد. بخدا بر نمي‌گردم تا كشته شوم يا بكشم. تو هم از او هستي هر جا كه ميخواهي برو. او چند گامي با محمد برداشت و بعد برگشت. بيشتر ياران او پراكنده شدند فقط عده سيصد تن با او ماندند و پايداري كردند. شايد هم بيشتر از سيصد بودند. او بياران خود گفت:
ص: 187
ما مطابق عده مجاهدين بدر هستيم.
محمد نماز ظهر را ادا كرد همچنين نماز عصر.
عيسي بن خضير با او بود كه سوگندش مي‌داد كه سوي بصره برود يا جاي ديگر (و جان خود را حفظ كند). او مي‌گفت: هرگز نمي‌خواهم شما دو بار بمن مبتلا و دچار شويد. تو بهر جائي كه ميخواهي برو. ابن خضير گفت: كجا مي‌توان ترا گذاشت و رفت. پس از آن رفت و دفاتر ديوان را آتش زد كه نام كساني در آنها بود كه با او بيعت كرده بودند (تا منصور آنها را نشناسد و كيفر بدهد) آنگاه رح يا بن عثمان (حاكم سابق) و برادرش عباس بن عثمان و پسر مسلم بن عقبه مري را كشت.
محمد بن خالد قسري را كه در زندان بود قصد كرد و خواست او را بكشد او دانست و درهاي زندان را بر خود منهدم كرد (كه مانع ورود او بشود) او نتوانست باو برسد و او را بكشد. (مقصود عيسي بن خضير رفت و رياح را كشت و خواست محمد قسري را بكشد كه موفق نشد) سپس نزد محمد برگشت (عيسي پس از كشتن آنها) پيشاپيش محمد جنگ كرد تا كشته شد.
حميد بن قحطبه هم پيش رفت محمد نيز پيش رفت چون سيل‌گاه «سلع» را ديد دست و پاي اسب خود را زد و بريد. بني شجاع كه خميسيون باشند دست و پاي اسبهاي خود را بريدند كسي هم نماند كه غلاف شمشير خود را نشكند. محمد بآنها گفت: شما با من بيعت كرديد من هم نمي‌روم تا كشته شوم. هر كه بخواهد برگردد آزاد است و من باو اجازه مي‌دهم. جنگ سختتر شد. اتباع عيسي دوباره منهزم شدند. بار سيم كه گريختند يزيد بن معاوية بن عباس بن جعفر گفت: واي بر مادرش اگر مرداني براي نبرد او پيدا شوند كارش ساخته مي‌شود.
عيسي با عده بر جبل سلع رفت و از آنجا سوي مدينه سرازير شدند. اسماء دختر حسن بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عباس دستور داد كه يك مقنعه سياه بر مناره مسجد پيغمبر افراشته شود (شعار بني العباس) اتباع محمد (كه سرگرم نبرد بودند) گفتند:
ص: 188
دشمن وارد مدينه شده (كه شعار سياه برافراشته شده). همه گريختند. يزيد (نواده جعفر بي ابي طالب) گفت: هر قومي يك كوه دارند كه حصار و پناه آنها باشد و ما كوهي داريم كه دشمن از آن سرازير شده مقصود كوه سلع است بني ابي عمر و غفاري هم براي اتباع عيسي از محل خود راه گشودند و آنها از آن راه بمدينه داخل شدند و از پشت سر محمد نبرد كردند. محمد فرياد زد اي حميد بن قحطبه براي مبارزه با من شتاب كن كه من محمد بن عبد اللّه هستم.
حميد گفت: من ترا شناختم كه تو شريف و زاده شريف و كريم و فرزند كريم هستي من هرگز با تو مبارزه نمي‌كنم تا اين اوباش كم خرد در ميان هستند چون از آنها فراغت يابم با تو مبارزه خواهم كرد.
حميد ابن خضير را با امان بتسليم دعوت مي‌كرد و از مرگ مي‌ترسانيد ولي ابن خضير بحمله و نبرد خود ادامه مي‌داد و پيش مي‌رفت تا آنكه يكي از اتباع عيسي او را با شمشير بر اسفل اعضاء زد. شكافي در قسمت اسفل ايجاد كرد او نزد ياران خود برگشت زخم خود را بست و دوباره جنگ كرد. مرد ديگري ضربتي بر چشم او زد كه شمشير در زخم فرو رفت افتاد بر او هجوم بردند و او را كشتند و سرش را بريدند. سرش مانند بادمجان شكافت برداشته بود و زخمهاي سر بسيار بود.
چون ابن خضير كشته شد محمد پيش رفت. بر نعش ابن خضير ايستاد و نبرد كرد. مردم را صف بر صف مي‌انداخت و صفوف آنها را منهدم مي‌كرد او از تمام مرد بحمزه (عم پيغمبر) در جنگ بيشتر شباهت داشت. ناگاه يكي بر گوش او شمشير زد گوش راستش برد و بزانو افتاد. باز هم با شمشير از خود دفاع مي‌كرد و مي‌گفت: واي بر شما من فرزند پيغمبر شما هستم. مجروح و مظلوم هستم.
ابن قحطبه نيزه را بسينه او فرو برد و او را بر زمين انداخت آنگاه از اسب پياده شده سرش را بريد و نزد عيسي برد عيسي سبب فزوني زخم و خون آن سر را
ص: 189
نشناخت.
گفته شده: عيسي نسبت بابن قحطبه بد گمان شده باو گفت: تو نمي‌كوشي و اقدام نمي‌كني. او فرمانده سواران بود گفت: تو بمن بدگمان هستي من اگر محمد را ببينم او را با شمشير خواهم زد مگر اينكه باو نرسيده كشته شوم. گويند.
او بر محمد گذشت كه او كشته شده بود او را با شمشير زد كه سوگند خود را اثبات كند.
گفته شده: او هدف تير شد و بيك ديوار تكيه داد. مردم هم نسبت باو احترام مي‌گذاشتند و از قتل او خودداري مي‌نمودند.
چون او يقين كرد كه جان خواهد داد شمشير خود را شكست كه آن شمشير ذو الفقار بود و بعد آنرا بيكي از تجار داد كه چهار صد دينار مديون او بود باو گفت بهر يكي از خاندان ابو طالب كه اين شمشير را بدهي طلب ترا خواهد پرداخت. آن شمشير نزد آن بازرگان بود تا جعفر بن سليمان بحكومت مدينه منصوب شد شمشير را از او گرفت و چهار صد دينار باو داد. آن شمشير نزد او (جعفر) ماند تا مهدي (خليفه) آنرا از او گرفت. بعد بهادي (خليفه) رسيد سگي را براي آزمايش با آن شمشير زد كه شمشير شكست.
گفته شده: آن شمشير تا زمان رشيد ماند كه (هارون) رشيد آنرا بخود مي‌بست كه در آن شمشير هيجده فقره بود (بدين سبب آنرا ذو الفقار مي‌گفتند) چون سر محمد را نزد عيسي بردند از ياران خود پرسيد درباره او چه عقيده داريد؟ بدو گفتند. او گفت: دروغ مي‌گوئيد. ما براي اين (بد گوئي شما) با او جنگ نكرديم. او با امير المؤمنين مخالفت كرد و موجب افتراق و اختلاف مسلمين گرديد. او دائما نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت و پرهيزگار بود. آنها خاموش شدند.
ص: 190
عيسي آن سر را براي منصور فرستاد. حامل آن سر محمد بن ابي الكرام بن عبد اللّه بن علي بن عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب (نواده عم محمد مقتول) بشارت فتح را هم بتوسط قاسم بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب (پسر عم محمد مقتول) فرستاد. سرهاي بني شجاع را هم با او (قاسم) فرستاد. منصور دستور داد كه سر محمد را در شهر كوفه بگردانند بعد از آن سر را بتمام شهرستانها فرستاد.
چون منصور سرهاي بني شجاع را ديد گفت: مردم بايد چنين باشند (دلير و وفادار و پايدار). من محمد را خواستم اينها او را پناه دادند. همه جا بردند و خود هم با او رفتند تا آنكه بحمايت او جنگ و جانبازي نمودند و كشته شدند.
تاريخ قتل محمد و ياران او روز دوشنبه بعد از ظهر چهاردهم ماه رمضان (در سال جاري كه صد و چهل و پنج هجري باشد).
منصور شنيده بود كه عيسي هنگام جنگ از ميدان گريخته گفت: هرگز چنين نخواهد بود بازي ياران و خردسالان ما بر سر منبرها يا مشورت با زنان هنوز نرسيده است (مقصود پيش بيني او يا ادعاي بني العباس بعلم روزگار بعد كه اگر زماني برسد كودكان بر منبر خلافت بازي كنند كه شايسته نباشند يا زنان مشورت كنند آن وقت رجال ما خواهند گريخت كه هنوز آن موقع نرسيده است). بعد منصور شنيد كه محمد گريخته است گفت: هرگز ما خانواده هستيم كه از عار فرار منزه مي‌باشيم. ما نمي‌گريزيم. منصور و محمد رقيب و دشمن او هر دو هاشمي بودند) پس از آن سرهاي بريده رسيد و چون سر محمد رسيد حسن بن زيد بن حسن (پسر عم مقتول) نزد منصور بود سر را ديد سخت بخود پيچيد و خودداري كرد مبادا منصور بر رنج و اندوه او آگاه شود با همان ترس و لرز از سر نگهبان منصور پرسيد: اين سر اوست‌ها (محمد). چون يقين كرد گفت: او يگانه برگزيده آنهاست (بني هاشم كه منصور هم مشمول آن گفته بود). اي كاش تن بطاعت مي‌داد و چنين نمي‌كرد كه كشته شود و چيزي (درباره خلافت نمي‌گفت). جان او از جان ما گرامي‌تر است.
ام موسي (همسر او) طلاق داده مي‌شود كه ... اين نهايت سوگند او بود (در كارهاي
ص: 191
سخت بفلان زن قسم مي‌خورد). ولي او (منصور) تصميم بر قتل او گرفت (كه چاره ديگري داشت و نبايد او را بكشد) او بر ما عزيزتر از جان ما بوده است. يكي از غلامان بروي او (حسن) تف انداخت و منصور دستور داد بيني او را بشكنند و خرد كنند كه كيفر گفته او باشد.
چون خبر قتل محمد ببرادرش ابراهيم رسيد او در بصره بود و خبر روز عيد رسيد. ابراهيم خارج شد و رفت تا بر منبر فراز گشت بسيار جزع نمود و خبر قتل فجيع برادر را داد و بگفته شاعر تمثل كرد.
ابا المنازل يا خير الفوارس من‌يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا
اللّه يعلم اني لو خشيتهم‌و او حسن القلب من خوف لهم فزعا
لم يقتلوه و لم اسلم اخي ابداحتي تموت جميعا او نعيش معا يعني: اي صاحب وقايع (پدر منزليها- اصطلاح است كنايه از مرد جنگ) اي بهترين پهلوانان (سواران) هر كه بمرگ فجيع تو محزون شود بيك فاجعه بي مانند دنيا مبتلا مي‌شود.
خدا مي‌داند كه من از آنها (بني العباس) اگر نمي‌ترسيدم با بيمي كه باعث فزع از آنها نمي‌داشتم آنها او را نمي‌كشتند و من او را تنها نمي‌گذاشتم و تسليم مرگ نمي‌كردم. آنگاه هر دو يا با هم كشته مي‌شديم و مي‌مرديم يا با هم زندگاني مي‌كرديم چون محمد كشته شد عيسي چند پرچمي فرستاد آنها را برافراشتند و منادي او ندا داد: هر كه زير اين علم پناه برد در امان خواهد بود.
اتباع محمد را گرفت و در محل ثنية الوداع بدار آويخت. آنها در پيرامون خانه عمر بن عبد العزيز در دو صف بدار كشيد. براي دار ابن خضير هم نگهبان گماشت كه نعش را نبرند ولي شبانه جماعتي رفتند و نعش را بردند و بخاك سپردند.
نعش ديگران سه روز ماند. عيسي دستور داد كه آنها را در گورستان يهود اندازند (بخاك نسپردند) پس از آن خندقي كندند و همه را روي هم در خندق افكندند.
بعد از آن زينب دختر عبد اللّه خواهر محمد و دختر فاطمه بعيسي پيغام داد
ص: 192
كه شما او را كشتيد و كار خود را انجام داديد اكنون اجازه دهيد پيكر (بي سر) او را دفن كنيم او اجازه داد و او را در بقيع بخاك سپردند.
منصور ارسال خواربار را از دريا بمدينه منع و قطع نمود. پس از او مهدي (خليفه) اجازه داد كه دوباره حمل شود.

بيان بعضي از اتباع مشهور محمد كه با او همراهي كردند

همراهان و ياران او از بني هاشم موسي بن عبد الله برادرش و حسين و علي دو فرزند زيد بن علي بن الحسين بن علي بودند.
چون منصور شنيد كه دو فرزند زيد محمد را ياري كردند گفت: من تعجب مي‌كنم چگونه آن دو بر من شوريدند و حال اينكه من قاتل پدر آنها را كشتم و همان طور كه آنها زيد را كشتند و بآتش سوختند من آنها را بدار كشيدم و بعد طعمه آتش نمودم.
و نيز حمزة بن عبد الله بن محمد بن حسن و علي و زيد دو فرزند حسن بن زيد بن علي بن ابي طالب با او بودند كه در عين حال پدرشان نزد منصور بود. حسن و يزيد و صالح فرزندان معاويه بن عبد الله بن جعفر بن ابي طالب و قاسم بن اسحاق بن علي بن عبد الله بن جعفر و مرجي علي بن جعفر بن اسحاق بن علي بن عبد الله بن جعفر همراه محمد بودند و در عين حال پدر مرجي (از رجا) نزد منصور و همراه او بود.
از ديگران هم محمد بن عبد الله بن عمرو بن سعيد بن عباس و محمد بن عجلان و عبد الله بن عمر بن حفصي بن عاصم كه گرفتار و نزد منصور برده شد. منصور باو گفت: تو بر من قيام و خروج كردي؟ گفت: من جز اين چاره نداشتم مگر اينكه بآنچه خداوند بر محمد نازل كرده (قرآن) كفر كنم (يا كافر شوم يا با تو جنگ كنم).
و نيز ابو بكر بن عبد الله بن محمد سبره و عبد الواحد بن ابي عون از دو عبد الله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه و عبد العزيز بن محمد در آوردي و عبد- الحميد بن جعفر و عبد الله بن يعقوب مولاي بني سباع و ابراهيم و اسحاق و ربيعه و
ص: 193
جعفر و عبد اللّه و عطاء و يعقوب و عثمان و عبد العزيز فرزندان عطاء و عيسي بن خضير و عثمان بن خضير و عثمان بن محمد بن خالد بن الزبير كه پس از قتل محمد گريخت و سوي بصره رفت در آنجا او را گرفتند و نزد منصور بردند. منصور باو گفت:
هان اي عثمان تو بودي كه با محمد همراهي كرده بر من قيام نمودي؟ گفت:
هنگامي كه تو در مكه بودي بيعت ترا شكستم و با محمد بيعت كردم و نسبت باو وفاداري نمودم. گفت: اي فرزند پليدان. گفت كسي پليد باشد كه زاده كنيزان باشد.
مقصود منصور. منصور دستور داد او را كشتند.
و نيز عبد العزيز بن عبيد اللّه بن عمر بن الخطاب همراه محمد بود. او را اسير كردند و نزد منصور بردند آزادش كرد.
همچنين عبد العزيز بن ابراهيم بن عبد اللّه بن مطيع و علي بن عبد المطلب بن عبد اللّه بن حنطب و ابراهيم بن جعفر بن مصعب بن الزبير و هشام بن عمارة بن وليد بن عدي بن خيار و عبد اللّه بن يزيد بن هرمز و ديگران كه پيش از اين نام آنها برده شده همراه و تابع او (محمد) بودند.

بيان صفت محمد و خبر قتل او

محمد گندمگون بلكه سيه‌چرده كه رنگ چهره او تيره بود. منصور او را «محمم» مي‌ناميد (محمم از حمم كه ذغال باشد). او فربه و شجاع بود. روزه بسيار مي‌گرفت و دائما نماز مي‌خواند. بسيار قوي بود. روزي بر منبر نشسته سرگرم خطبه بود. بلغمي در دهان او عارض شد آنرا رد كرد و بازگشت و باز هم فرو داد و باز بحلقوم او در آمد ناگزير آنرا با قوه تمام بسقف مسجد انداخت كه بر طاق ملصق شد. چون تنحنح كرد و بلغم زايل نشد جائي براي انداختن نيافت ناچار بر سقف مسجد تف انداخت (مقصود وصف قوه اوست كه تمام مورخين اين وصف را كرده و آنرا دليل نيروي زائد الوصف دانسته‌اند).
از جعفر الصادق درباره محمد پرسيده شد گفت: فتنه برانگيخته مي‌شود او
ص: 194
در آن فتنه كشته خواهد شد. همچنين برادر ابويني او (ابراهيم) در حاليكه چهار دست و پاي مركب او بگل در آب فرو رفته كشته خواهد شد.
چون محمد كشته شد عيسي تمام اموال و املاك بني الحسن را مصادره كرد.
اموال جعفر (صادق) را هم گرفت. چون منصور بمدينه رفت جعفر نزد او رفت و گفت: مزرعه من كه از ابي زياد بمن منتقل شده باز گردان. (قطيعه- ملك و خالصه و مزرعه). منصور بجعفر گفت: تو با من چنين سخن مي‌گوئي؟ من جان ترا خواهم گرفت. جعفر باو گفت: عجله مكن عمر من بمرحله شصت و سه رسيده است پدرم در چنين مرحله وفات يافت. جد من هم در مرحله مانند آن سن و عمر همچنين علي بن ابي طالب در مرحله شصت و سه وفات يافت. (اجل من هم رسيده است) بفلان و فلان قسم كه من كاري نخواهم كرد كه از من نگران بشوي همچنين كسي كه جانشين تو خواهد بود از من نگران نخواهد شد. منصور از سخن او متأثر شد ولي مال و ملك او را پس نداد تا زمان مهدي كه ملك را بفرزند جعفر پس داد.
محمد بن عبد اللّه بعامر اسلمي گفت: (پيش گوئي كرد) ابري بر سر ما سايه خواهد انداخت. اگر آن ابر ببارد ما پيروز خواهيم شد و اگر از ما بگذرد و بر آنها (دشمن) ببارد خون من در سنگهاي زيت (محل) خواهد ريخت تو آن خون را در آنجا خواهي ديد. گفت: بخدا قسم ابر بر سر ما سايه افكند. نباريد و رفت و تا بر سر عيسي و اتباع او باريد من (بعد از آن) خون محمد را در سنگهاي زيت ديدم كه او را كشته بودند (!).
قتل او روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج بود. لقب او مهدي و نفس الزكيه (پاك) بود.
يكي از قصائدي كه در رثاء او و برادرش گفته شده قصيده عبد اللّه بن مصعب بن ثابت است كه نقل مي‌شود.
يا صاحبي دعا الملامة و اعلماان لست في هذا بألوم منكما
و قفا بقبر للنبي فسلمالا باس ان تقفا به و تسلما
ص: 195 قبر تضمن خير اهل زمانه‌حسبا و طيب سجية و تكرما
رجل نفي بالعدل جور بلادناو عفا عظيمات الامور و انعما
لم يحتسب قصد السبيل و لم يحدعنه و لم يفتح بفاحشه فما
لو اعظم الحدثان شيئا قبله‌قبل النبي به لكنت المعظما
او كان امتع بالسلامة قيله‌احدا لكان قصاره ان يسلما
ضحوا بابراهيم خير ضحيةفتصرمت ايامه فتصرما
بطلا يخوض بنفسه غمراته‌لا طائشا اعشا و لا مستسلما
حتي مضت فيه السيوف و ربماكانت حتو فهم السيوف و ربما
أضحي بنو حسن ابيح حريمهم‌فينا و اصبح نهبهم متقسما
و نسا و هم في دور هن نوائح‌سجع الحمام اذا الحمام ترنما
يتوسلون بقتله و يرونه‌شرفا لهم عند الامام و مغنما
و الله لو شهد النبي محمدصلي الإله علي النبي و سلما
اشراع امته الاسنة لابنه‌حتي تقطر من ظباتهم دما
حقا لأيقن انهم قد ضيعواتلك القرابة و استحلوا المحرما يعني: اي دو يار من (اصطلاح شعري كه بدو يار خطاب مي‌كنند) ملامت را ترك كنيد و بدانيد كه من بيشتر از شما مستوجب ملامت نخواهم بود. بيائيد و بر قبر پيغمبر بايستيد و درود بگوييد. باكي از اين نداشته باشيد كه بايستيد (بر قبر پيغمبر) و درود بگوييد. اين قبر بهترين مردم روزگار را در درون خود گرفته بهترين مردم از حيث حسب و نسب و پاكي و سجاياي خوب و كرم.
او مردي مي‌باشد (مقصود محمد صاحب النفس الزكيه مقتول) ستم را از بلاد ما با عدل زدود. از كارهاي بزرگ هم گذشت و انعام و محبت كرد. او از راه راست منحرف نشد (در اين بيت «لم يجر» آمده و بايد «لم يحد» باشد و اين غلط ناقل يا ناسخ يا طابع است) لب هم بسخن زشت نگشود.
اگر حوادث روزگار بعد از پيغمبر حادثه را بزرگ و فجيع نشان بدهد بايد
ص: 196
حادثه (قتل) او باشد.
اگر قبل از او ممكن بود كسي بسلامت تمتع كند و جاويد بماند او هم جاويد مي‌ماند.
ابراهيم (برادر محمد مقتول) را هم قربان كردند (و كشتند). روزگار او پايان يافت و او هم كشته شد. او بهترين قرباني بود.
او دليري بود كه خود شخصا در ميدان جنگ تهور مي‌كرد. نمي‌ترسيد و نمي‌لرزيد و عقل و ثبات خود را از دست نمي‌داد و تسليم نمي‌شد.
تا وقتي كه شمشيرها در او كارگر شد مرگ او (و برادرش) بسته بشمشير بود.
اولاد حسن (بن علي) حريمي داشتند كه بيغما دچار و تباه شد. اموال آنها بتاراج رفت و تقسيم گرديد.
زنان آنها (خاندان حسن) در خانه‌هاي خود نوحه سرائي مي‌كنند. آنها مانند كبوتران و مرغان خوش الحان نوحه و ندبه مي‌كنند.
قتل او را وسيله اجابت دعا و مايه شرف خود نزد امام و آن شرف را مغتنم مي‌دانند.
بخدا قسم اگر محمد صلي اللَّه عليه و سلم شاهد و ناظر قتل او بود و مي‌ديد چگونه از نيزه‌ها و شمشيرهاي امت در كشتن آنها خون مي‌چكيد يقين مي‌كرد كه اين امت قرابت او را (از مقتولين) نفي كرده و حرام را روا داشته‌اند.
چون محمد كشته شد عيسي چند روزي در مدينه ماند و بامداد روز نوزدهم ماه رمضان بقصد مكه خارج شد و كثير بن خضير امير مدينه نمود و او مدت يك ماه امير بود تا آنكه منصور عبد الله بن ربيع حارثي را بجاي او منصوب نمود.

بيان شورش سياهان در مدينه‌

در آن سال سياهان بر عبد الله بن ربيع حارثي والي مدينه شوريدند و او تاب نياورده گريخت سبب اين بود كه عبد الله بن ربيع از طرف منصور بامارت مدينه
ص: 197
منصوب و او در تاريخ بيست و پنجم شوال وارد آن ديار شد. بعضي از سپاهيان او در خريد اجناس با تجار ستيز كردند. تجار نزد او شكايت كردند او بآنها دشنام داد. و از خود راند سپاهيان گستاخ شده باموال تجار طمع ورزيدند. بر يك مرد صراف هجوم برده خواستند كيسه پول او را بيغما برند او از مردم مدد خواست و مردم او را نجات دادند اهالي مدينه از اين حادثه نزد ابن ربيع شكايت كردند او اعتنا نكرد.
روز جمعه يكي از سپاهيان از قصاب گوشت خريد و بهاي آنرا نپرداخت.
قصاب مطالبه كرد سپاهي شمشير خود را كشيد و قصاب هم با كارد پهلوي سپاهي را دريد و او را كشت. قصابان همه (بحمايت همكار خود شوريدند و سياهان بدنبال و براي ياري آنان جمع شدند و قيام كردند. سپاهيان هم براي نماز جمعه جمع شده و راه مسجد را گرفته بودند كه ناگاه جمع سياه بر آنها هجوم بردند و آنها را كشتند. سياهان (بعادت مردم آفريقا) بوقهاي مخصوصي داشتند كه در آنها مي‌دميدند. چون بوق بصدا در آمد هر سياهي كه در بالا و پائين و دور و نزديك بود صدا را شنيد و به آنها گرويد. همه در يك محل جمع و آماده شدند. سياهان سه رئيس داشتند بدين نام: وثيق و يعقل و زمعه. گروه سياه بقتل افراد سپاه كوشيد و همه چيز را تباه كرد. پس از كشتن لشكريان ابن الربيع امير و والي را قصد كردند او فرصتي يافت و از آنها گريخت. بمحل «بطن نخل» كه دو روز راه از مدينه فاصله داشت پناه برد. سپاه سياه انبار خواربار منصور را كه حاوي طعام و حبوب و روغن بود بيغما بردند. هر يك بار آرد را بدو درهم و هر يك خيك روغن را بچهار درهم مي‌فروختند. سليمان بن مليح در همان روز (واقعه) سوي منصور روانه شد و باو خبر (شورش را) داد. در آن هنگام ابو بكر بن ابي سبره كه با محمد بن عبد الله بود پس از ضرب و آزار در زندان محبوس بود. او با قيد آهنين خود را از محبس بيرون رفت و در مسجد قرار گرفت و محمد بن عمران و محمد بن عبد العزيز و ديگران را احضار
ص: 198
كرد و گفت: من شما را بخدا سوگند ميدهم كه خوب فكر كنيد. اگر اين واقعه بدين حال باشد مسلما نزد امير المومنين (منصور) ثابت خواهد شد كه ما نيز شريك وقوع آن مي‌باشيم آنگاه پس از آن حادثه نخستين (قتل محمد) بدين بليه مبتلا خواهيم شد كه ما مسبب اين عمل محسوب خواهيم شد. ما همه و اهل شهر و سياهان و غلامان دچار هلاك خواهيم شد. بنابر اين برويد و با آنها (سياهان) گفتگو كنيد كه برگردند و آرام باشند و باز مطيع و فرمانبردار شما گردند كه آن قيام فقط براي تعصب و ياري و حمايت شما بوده است. آنها رفتند و با غلامان و ساير سياهان مذاكره كردند سياهان گفتند: مرحبا مرحبا كه شما خواجه و مولاي ما هستيد ما فقط براي ياري و حمايت شما از روي تعصب و غيرت قيام كرده بوديم كه نسبت بشما ستم كرده بودند. اكنون ما مطيع شما هستيم. آنها را همراه خود بمسجد بردند. ابن ابي سبره خطبه كرد آنها هم از كار خود منصرف شدند. آن جمعه بدون نماز گذشت چون وقت نماز عشاء رسيد و مؤذن براي نماز عشا دعوت كرد هيچ كس براي نماز حاضر نشد. در آن هنگام اصبغ بن سفيان بن عاصم بن عبد العزيز بن مروان رسيد و براي نماز برخاست و ايستاد و گفت: من فلان بن فلان هستم. من بنام امير المؤمنين پيشنماز مردم ميشوم و شما باطاعت امير المؤمنين نماز مي‌خوانيد اين گفته را با صداي بلند دو و سه بار تكرار كرد آنگاه پيش رفت و نماز خواند. صفهاي جماعت آراسته شد و نماز با پيشنمازي و امامت او انجام گرفت.
روز بعد ابن ابي سبره گفت: شما ديروز چنين بوديد و چنان كرديد. شما طعام (انبار خواربار) را غارت كرديد. هيچ چيز از مال يغما نزد هيچ كس نماند همه را بانبار برگردانيد. آنها هم همه را برگردانيدند.
ابن ابي ربيع هم از محل «بطن نخل» باز گشت دستور داد دست وثيق و يعقل و ديگران را قطع كنند دست آنها را بريدند.
ص: 199

بيان آغاز بناي شهر بغداد

در آن سال منصور بنا و احداث شهر بغداد را آغاز كرد.
علت ايجاد آن شهر اين بود كه چون گروه راوندي كه در شهر هاشميه شهري كه او ساخته و در پيرامون كوفه واقع شده بود ضد منصور شوريدند او نخواست در آن شهر بماند ناگزير بفكر ايجاد شهر ديگري افتاد و نيز او از اهل كوفه نگران بود و مي‌ترسيد بشورند (چون هوا خواه آل علي بودند) اهل كوفه هم سپاهيان را تلقين و ضد او وادار ميكردند.
منصور خود شخصا بجستجوي يك محل مناسب كه در خور زيست خود و سپاه باشد از آن شهر خارج شد. بمحل «جرجرايا» رسيد و از آنجا بموصل رفت سپس راه كوهستان را گرفت كه در آنجا شهري ايجاد كند. سپاهيان او در آن گردش و جستجو در مدائن عقب ماندند يكي از سپاهيان بدرد چشم مبتلا شد چشم پزشك كه مشغول معالجه او بود از علت كوشش و جنبش منصور پرسيد او گفت: ميخواهد يك محل براي احداث شهر تازه پيدا كند. پزشك گفت ما در كتاب خود چنين ديده‌ايم كه مردي بنام «مقلاص» شهري ميان دجله و فرات و صرات ايجاد و بنا مي‌كند كه نام شهر «زوراء» است (نام شهر بغداد) چون او باحداث چنين شهري آغاز كند فتنه در حجاز بر پا مي‌شود و او را از انجام آن كار باز خواهد داشت. بعد از آن فتنه ديگري در بصره رخ خواهد داد و پس از خاتمه دادن بآن دو فتنه و شورش دوباره بانجام كار خواهد كوشيد. آنرا آباد خواهد كرد. او دير خواهد زيست و عمر وي دراز خواهد بود مملكت هم براي بازماندگان او خواهد ماند. آن سپاهي (مبتلا بدرد چشم) كه آن روايت را از پزشك شنيده بود پس از شفا بمنصور ملحق گرديد كه منصور در پيرامون كوهستان سرگرم پيدا كردن مكان مناسب بود. آن روايت را براي او نقل كرد. منصور برگشت و گفت: بخدا نام من مقلاص بوده كه در كودكي
ص: 200
مرا بدان نام مي‌خواندند سپس اندك اندك زايل شد.
منصور از آنجا برگشت و رفت تا بمحل دير رسيد كه بعد از آن قصر خلد (قصر خود منصور) نزديك آن بنا شد. او صاحب دير و صاحب آسياي معروف بطريق را نزد خود خواند. همچنين كدخداي بغداد و كدخداي مخرم و كدخداي «بستان النفس» و كدخداي عتيقه همه را نزد خود خواند و از آنها درباره طبيعت بلاد خود پرسيد و تحقيق كرد و از چگونگي گرما و سرما و باران و طغيان آب و بودن پشه و حشرات پرسيد همه هر چه ميدانستند گفتند او تمام گفته‌ها و عقايد آنها را بكدخداي بغداد گفت و از او خواست كه محلي براي او اختيار كند و با او مشورت و گفتگو نمود او گفت: من چنين صلاح مي‌دانم كه تو در چهار قسمت بناي تازه احداث كني دو قسمت در طرف غربي و دو قسمت در طرف شرقي باشد. اين چهار محل عبارت از اين است كه در ناحيه مغرب «قطربل» و «بادوريا» و در ناحيه مشرق «نهر بوق» و «كلواذي» باشد كه ميان نخلستان و نزديك آب روان زيست كني. اگر يكي از آن قسمتها دچار خشكسالي و قحط شود يا آبادي و ترقي آن عقب بماند قسمت ديگر آباد خواهد ماند آنگاه اي امير المؤمنين تو در مركز و معبر خواهي بود كه خوار و بار و ذخيره از هر جا بتو خواهد رسيد از شام و رقه و غرب تا مصر كشتي‌ها در رود حامل ضروريات و ذخائر و لوازم خواهد بود و به آساني مي‌رسد از آن طرف هم خوار و بار و ذخائر از چين و هند و بصره و واسط و ديار بكر و روم و موصل و شهرهاي ديگر در رود دجله بتو خواهد رسيد همچنين از ارمنستان و پيرامون مانند «تامرا» تا محل «زاب» خواهد رسيد پس تو ميان رودها زيست خواهي كرد كه دشمن بتو نخواهد رسيد مگر پل ببندد و اگر پلها را ويران كني نخواهي توانست عبور كند دجله و فرات و صرات مانند خندق در پيرامون اين شهر خواهد بود. تو ميان بصره و كوفه و واسط و موصل و سواد (قسمت آباد عراق) خواهي بود. بصحرا و دريا و كوه نزديك خواهي بود.
منصور با مشورت و بيان او تصميم گرفت و بر عزم خود افزود كه شهر را در آن محل (موصوف) احداث و بنا كند.
ص: 201
گفته شده چون منصور خواست شهر بغداد را بسازد. راهبي ديد او را نزد خود خواند و از او پرسيد آيا در كتاب خود چيزي ديده‌ايد كه در اينجا شهري بنا و ايجاد شود گفت آري. مردي كه چنين شهري را بنا مي‌كند نامش مقلاص است.
منصور گفت: من در كودكي مقلاص ناميده شده بودم گفت پس تو صاحب آن خواهي بود.
منصور باحداث شهر آغاز كرد و آن در سنه صد و چهل باهالي شام و كوهستان و كوفه و واسط و بصره نوشت كه كارگران و هنرمندان و سازندگان را روانه كنند، گروهي از برگزيدگان قوم كه بفضل و عدل و فقه و تقوي موصوف بودند انتخاب كرد (كه مراقب كار باشند). همچنين مهندسين و كسانيكه علم هندسه را خوب ميدانستند بكار گماشت از كسانيكه برگزيده بوده كه بامانت و تقوي معروف بودند حجاج بن ارطاة و ابو حنيفه بودند. دستور داد نقشه شهر ترسيم و اساس حفر و پي ريزي شود خشت زدند و آجر پختند و همه چيز را آماده و شروع كردند.
نخستين كاري كه كرد خطوطي از خاكستر كشيد و ترسيم كرد. سپس دستور داد كه بر همان خطوط دانه‌هاي تخم پنبه بپاشند و آتش بزنند كه خطوط روشن و نمايان شود و چون همه خطوط روشن شد و نقشه و محل ترسيم و هندسه شهر را خوب ديد و همه چيز را دانست. دستور داد كه در همان خطوط كه وضع شهر را ترسيم كرده پي كنند و اساس بريزند. چهار سالار از فرماندهان سپاه مامور كرد هر يكي در يك طرف بايستند و فرمان پي‌ريزي دهند.
ابو حنيفه (امام بزرگ اهل سنت) را بنظارت و شمردن خشت و آجر مامور كرد او كه (پرهيزكار و هواخواه آل علي بود) قبل از آن ابو حنيفه را قاضي القضاة كرده بود و ابو حنيفه قبول نكرده بود منصور سوگند ياد كرده بود كه اگر او هيچ كاري از كارهاي دولتي را قبول نكند از او دست بر نخواهد داشت (آزار دهد و بكشد) ابو حنيفه (كه بني العباس را غاصب خلافت آل علي مي‌دانست) ناگزير بكار حساب و شمار تن داد و شمردن خشت و آجر بر عهده گرفت كه ني بدست مي‌گرفت و و خشت را با ني مي‌شمرد و او نخستين كسي بود كه اين كار را كرد.
ص: 202
منصور عرض اساس را پنجاه گز قرار داد كه متدرجا عرض كم مي‌شد تا با علي كه مي‌رسيد بيست گز مي‌شد. او چوب و ني در بنا بكار برد (براي استحكام) و خود نخستين خشت را بدست خود افكند (گشود) و گفت:
بسم اللّه و الحمد للّه زمين ملك خداوند است و خداوند ملك را بهر كه از بندگان خود كه ميخواهد مي‌بخشد و عاقبت نيك نصيب پرهيزگاران خواهد بود. باز گفت: چنين بسازيد و بنا كنيد بياري و بركت خداوند. چون ارتفاع ديوار حصار بيك قامت (كله- قامت انسان) رسيد حادثه محمد (بن عبد الله در مدينه رخ داد و منصور ناگزير بنا را متوقف كرد و خود در كوفه اقامت گزيد تا از جنگ محمد و برادرش ابراهيم آسوده شد باز سوي بغداد رفت و بنا را انجام داد و بهر يكي از ياران و سالاران خود يك قطعه زمين بخشيد.
منصور تمام لوازم و وسايل ساختمان شهر را آماده كرد. چوب و تير و ساج (نوع مخصوص چوب هندي) فراهم كرده بود. چون راه كوفه را گرفت غلام خود اسلم را بحفظ آنها گماشت. اسلم خبر شكست منصور غلبه ابراهيم را شنيد هر چه چوب در آنجا بود آتش زد. منصور از آن عمل آگاه شد و باو نوشت و سرزنش كرد.
او پاسخ داد كه من ترسيدم بدست ابراهيم افتد ناگزير هر چه بود- آتش زدم. منصور هم ديگر دنبال نكرد و باو چيزي نگفت:
ما (مولف) چگونگي ساختمان شهر (بغداد) را در تاريخ سنه چهل و شش (پس از صد) خواهيم آورد بخواست خداوند.

بيان قيام و ظهور ابراهيم بن عبد الله بن حسن برادر محمد

در آن سال ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب ظهور كرد او برادر محمد است كه شرح حال و بيان واقعه او گذشت.
او قبل از ظهور و قيام سخت تعقيب مي‌شد. كنيز او حكايت مي‌كرد كه او در مدت پنج سال در هيچ جا قرار نگرفت و هميشه در حال حركت و اختفا بود گاهي در فارس و گاهي در كرمان و زماني در كوهستان و وقتي در حجاز و مدتي در يمن. پس از آن
ص: 203
بموصل رفت كه منصور او را در آنجا تعقيب كرد.
ابراهيم خود حكايت كرد كه در موصل سخت تحت تعقيب در آمد ناگزير (بطور گمنام) خود را بمحل منصور رسانيد و بر سفره او هم (با مردم) نشست تا آنكه حرارت طلب و تعقيب كم شد آنگاه از بارگاه منصور خارج شد.
گروهي از لشكريان (منصور) شيعه بودند بابراهيم نوشتند كه نزد آنها برود و آنها منصور را از ميان بر خواهند داشت او هم نزد سپاهيان ابو جعفر (منصور) رفت.
منصور در بغداد سرگرم بناي شهر بود. او يك آينه جهان نما داشت (افسانه است) در آن دوست و دشمن خود را مي‌ديد نگاه كرد و گفت: اي مسيب. من ابراهيم را ميان سپاه خود مي‌بينم. او در سراسر زمين بدترين دشمنان من است. خوب بنگر كه او چگونه مردي مي‌باشد (تعقيب كن).
منصور پل صرات كهنه را ساخت. ابراهيم براي ديدن و تماشا با مردم رفت و پل را مشاهده كرد. ناگاه چشم منصور بر او افتاد ابراهيم نشست و بعد خود را ميان مردم گم كرد و رفت. نزديك نگهبان (از شيعيان) رفت و او در يك حجره پنهانش كرد.
منصور سخت بتعقيب او كوشيد و در همه جا او را تعقيب و جستجو كرد و عده را بطلب و پيدا كردن او گماشت. او در جاي خود ماند سفيان بن حيان قحي يار و معتقد باو گفت: ما سخت دچار خطر شده‌ايم. ابراهيم باو گفت: هر چه ميخواهي بكن سفيان نزد ربيع رفت و از او اجازه ملاقات منصور خواست.
چون منصور او را ديد دشنامش داد. او گفت: اي امير المؤمنين هر چه تو بگويي من در خور آن هستم. هر چه تو ميخواهي نزد من است. من مي‌توانم ابراهيم بن عبد اللّه را بتو تسليم كنم و من توبه كرده‌ام. من آنها را (ابراهيم و خاندان او) از مردم در آنها فايده و خير نديدم. تو براي من يك جواز بنويس و اجازه بده كه من با غلام خود با اسبهاي بريد (پست) برويم.
منصور براي او جواز عبور نوشت. يك عده سپاهي هم تحت اختيار او گذاشت تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌15 204 بيان قيام و ظهور ابراهيم بن عبد الله بن حسن برادر محمد ..... ص : 202
ص: 204
و يك هزار دينار هم باو داد و گفت: اين مبلغ براي مخارج كار (و سفر) تست.
گفت: من اين مبلغ را لازم ندارم فقط سيصد دينار براي من كافي خواهد بود وجه را گرفت و باتفاق سپاهيان رفت. داخل خانه شد (كه ابراهيم در آنجا پنهان بود) ابراهيم هم يك جبه و قباي پشمينه پوشيده و خود را بشكل غلام در آورده بود او را نهيب داد او برخاست و تحت امر او در آمد و او شروع كرد بفرمان دادن (تظاهر مي‌كرد كه او غلام من است) هر دو با بريد (پست) سفر كردند.
گفته شده: با بريد نرفت. او رفت تا بمدائن رسيد. پل دار (محافظ و مراقب عبور و مرور) مانع عبور آنها شد او جواز منصور را ارائه داد. مامور پل قبول كرد و باو گفت: اين غلام تو نيست اين ابراهيم بن عبد اللّه است برويد خداوند كار شما را راست كند. هر دو باتفاق دسته سپاه محافظ سوار كشتي شدند و ببصره رفتند.
چون بشهر بصره رسيد. خانه‌هاي دو دره را معين كرد و با دسته سپاه رفت سپاهيان را دم در گذاشت و بآنها گفت: منتظر باشيد تا من برگردم. آنها دم در نشستند و او با ابراهيم كه بظاهر غلام بود داخل و از در ديگر خارج شدند.
سپاهيان را بدين حيله پراكنده كرد و خود را نجات داد.
سفيان بن معاويه كه امير بصره بود بر آن وضع آگاه شد سپاهيان پراكنده را جمع كرد و بتعقيب وي كوشيد ولي عاجز شد.
ابراهيم قبل از آن باهواز رفته و نزد حسن بن خبيب پنهان شده بود محمد بن حصين هم او را دنبال مي‌كرد و بجستجوي وي مي‌كوشيد روزي گفت: امير المؤمنين (منصور) بمن نوشت كه منجمين باو خبر داده‌اند كه ابراهيم در اهواز در يك جزيره ميان دو نهر پنهان شده من در آن جزيره او را جستجو كردم و نيافتم شايد مقصود از جزيره ميان دو نهر بين نهر دجيل و مسرقان باشد و من قصد دارم كه او را در آنجا و در شهر جستجو كنم.
حسن بن خبيب كه آن سخن را شنيد نزد ابراهيم برگشت و باو خبر آن
ص: 205
تصميم را داد ناگزير او را بخارج شهر برد و محمد هم بجستجوي او نپرداخت.
آن روز گذشت و حسن بخارج شهر رفت و ابراهيم را برگردانيد همينكه داخل شهر شدند ابن حصين با خيل خود رسيد. حسن و ابراهيم هر دو بر دو خر سوار بودند چون ابراهيم سواران را ديد كه او را تعقيب مي‌كردند از خر پياده شد و تظاهر كرد ميخواهد بول كند.
ابن حصين از حسن پرسيد با اين وضع كجا بودي گفت: بديدن خويشان خود رفته بودم كه اكنون در حال مراجعت هستم او باور كرد و رفت. حسن نزد ابراهيم رفت و او را سوار خر كرد و هر دو بخانه حسن رفتند.
ابراهيم بحسن گفت: بخدا من خون ادرار كردم حسن گويد: من بمحل بول او رفتم ديدم خون ادرار كرده بود (از فرط بيم).
پس از آن ابراهيم بشهر بصره رفت.
گفته شد او در سنه چهل و پنج (بعد از صد) بعد از قيام و ظهور برادر خويش محمد وارد بصره شد.
باز گفته شده كه در سنه صد و چهل و سه وارد بصره شد.
كسي كه او را وارد كرد خود عهده‌دار پذيرائي و ضيافت او شد بر حسب قول بعضي يحيي بن زياد بن حيان نبطي بود او را در خانه خود در بني ليث (طايفه) منزل داد.
گفته شده: در خانه ابو فروه منزل گرفت. در آنجا مردم را براي بيعت برادر خود (محمد) دعوت كرد.
نخستين كسي كه با او بيعت كرد غيلة بن مره عبشمي بود. همچنين عفو اللّه بن سفيان و عبد الواحد بن زياد و عمرو بن سلمه هجيمي و عبد اللّه بن يحيي بن حصين رقاشي با او بيعت كردند و مردم را براي بيعت او دعوت نمودند. مغيرة بن قرع و كسان ديگر مانند او دعوت را اجابت و بيعت كردند. همچنين عيسي بن يونس و معاذ بن معاذ و
ص: 206
عباد بن عوام و اسحق بن يوسف ازرق و معاوية بن هشيم بن بشير و گروهي از فقها، و علما، تا آنكه دفتر او مشتمل بر عده چهار هزار گرديد آنگاه كار خود را آشكار كرد و آماده كارزار گرديد.
باو گفته شد: اگر بشهر بصره بروي مردم بدون زحمت بتو خواهند گرويد او ميان شهر بصره در آمد و در خانه ابي مروان مولاي بني سليم منزل گزيد كه آن خانه در گورستان بني يشكر بود.
سفيان بن معاويه (والي بصره) بر ظهور وي آگاه و مراقب كار او گرديد.
چون محمد ظهور و قيام كرد باو نوشت كه تو هم قيام كن او ترسيد و غمگين شد. بعضي از ياران كار را در نظر او آسان نمودند و او را دلداري دادند و گفتند:
كار تو راست آمده بهتر اين است كه شبانه بر زندان حمله كني و در را بشكني و زندانيان را آزاد كني آنگاه هنگام بامداد مردم گرد تو تجمع خواهند كرد و بتو خواهند گرويد او آرام گرفت و خرسند گرديد.
منصور در خارج كوفه بود چنانكه قبل از اين نوشته بوديم. عده لشكريان او كم بود سه فرمانده از سالاران خود بمدد سفيان بن معاويه در بصره فرستاد كه او را در كارزار ياري كنند و اگر ابراهيم ظهور كند وارد جنگ شوند چون ابراهيم خواست قيام كند بسفيان اعلان نهضت خود را داد. سفيان هم فرماندهان را نزد خود خواند (و آماده شد).
ابراهيم در اول ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج قيام كرد. نخست اسبها و چهار پايان لشكر را گرفت. نماز صبح را هم در مسجد جامع ادا كرد كه پيشنماز مردم گرديد.
بعد از آن بكاخ امير (دار الاماره) رفت سفيان در آنجا تحصن و سنگر بندي كرده بود گروهي هم با او بودند. سفيان از او امان خواست و باو امان داد. داخل قصر شد در آنجا براي او يك حصير گسترانيدند باد آن حصير را برداشت و بساط را
ص: 207
واژگون كرد. مردم آنرا بفال بد تلقي كردند.
ابراهيم گفت: ما از فال بد نمي‌ترسيم بر آن كه وارونه شده بود نشست.
فرماندهان را با سفيان بن معاوية بزندان سپرد. دست بندي سبك هم بدست او زد تا منصور آگاه شود كه او در زندان است.
جعفر و محمد دو فرزند سليمان بن علي (عباسي) آگاه شدند با عده ششصد مرد جنگي او را قصد كردند ابراهيم هم مضاء بن قاسم جزري را بمقابله آنها فرستاد عده او پنجاه تن بود و با همين عده آنها را شكست داد.
ابراهيم دستور داد منادي اعلان كند هيچ كس بدنبال گريختگان نرود.
مجروح هم مكشيد.
ابراهيم خود شخصا بخانه زينب دختر سليمان بن علي بن عبد اللّه بن عباس رفت كه زينبيون (نسل زينب) كه از بني العباس هستند باو منتسب مي‌باشند. در آن خانه ندا داد كه كسي متعرض كسي نشود و همه در امان باشند. بصره يكسره تحت تصرف و اختيار او در آمد.
ابراهيم در خزانه بصره (بيت المال) دو هزار هزار درهم بدست آورد كه با همان مال نيرو يافت و باتباع خود بهر يك مرد پنجاه درهم داد.
چون شهر بصره و پيرامون آن بتصرف او در آمد مغيره را با عده دويست مرد جنگي باهواز فرستاد كه در آنجا محمد بن حصين از طرف منصور عامل بود و با چهار هزار مرد بمقابله مغيره رفت در نخستين برخورد ابن حصين منهزم شد و مغيره اهواز را گشود.
گفته شده: او مغيره را بعد از لشكركشي سوي باخمري براي فتح اهواز فرستاد.
ابراهيم براي فتح پارس عمرو بن شداد را فرستاد در آنجا اسماعيل و عبد الصمد كه هر دو فرزند علي بن عبد اللّه بن عباس بودند (مشتركا) حكومت و امارت داشتند.
ص: 208
چون خبر آمدن او را شنيدند سوي استخر روانه شده در دارابگرد تحصن نمودند.
فارس هم بدست عمرو افتاد.
ابراهيم بعد از آن مروان بن سعيد عجلي را با عده هفده هزار سوي واسط فرستاد در آنجا هارون بن حميد ايادي از طرف منصور والي بود مروان هم واسط را گشود.
منصور براي جنگ او عامر بن اسماعيل مسلي را با عده پنج هزار گفته شده:
بيست هزار فرستاد چندين جنگ بين آنها رخ داد و بعد متاركه شد كه منتظر شوند كدام يك از دو ابراهيم و منصور غلبه كنند چون ابراهيم كشته شد مروان از آن ديار گريخت و تا زنده بود در حال پنهاني بود.
ابراهيم در بصره مشغول فرستادن دسته‌هاي لشكر و نصب امراء و حكام بود و تا آنكه خبر قتل برادرش محمد باو رسيد كه سه روز بعيد فطر بود او روز عيد با مردم (بمسجد) رفت پس از اداي نماز خبر قتل محمد را بمردم داد آثار تاسف و شكستگي بر او نمايان بود مردم از شنيدن خبر قتل محمد دليرتر شدند.
ابراهيم تصميم گرفت براي جنگ منصور لشكر بكشد روز بعد در خارج شهر لشكر زد نميله را بحكومت بصره گماشت و فرزند خود حسن را باو سپرد كه در حكومت همراه او باشد.

بيان رفتن ابراهيم و كشته شدن او

ابراهيم تصميم گرفت كه براي جنگ برود. ياران او از اهل بصره چنين راي دادند كه او بماند و لشكرها را پياپي بميدان جنگ بفرستد كه اگر يكي شكست خورد و مغلوب شد باز او باشد و لشكر ديگري بفرستد و اگر او بماند و مركز داشته باشد دشمن از او بيمناك خواهد شد و در عين حال او بر كار خود مسلط شود ماليات را دريافت و امور را اداره مي‌كند و كار او محكم و استوار مي‌گردد.
ص: 209
بعضي از اهل كوفه باو گفتند: در كوفه مردمي هستند كه اگر او را نزديك خود بينند جان خود را نثار مي‌كنند و اگر تو نروي آنها نخواهند شوريد او هم از بصره سوي كوفه لشكر كشيد. منصور در آن هنگام كه خبر قيام ابراهيم باو رسيد عده كمي از لشكر همراه داشت. گفت: بخدا نمي‌دانم چكنم. من جز عده دو هزار سپاهي همراه ندارم. من سپاه خود را با مهدي (فرزندش) بري روانه كردم كه سي هزار سپاهي با مهدي چهل هزار سپاهي با محمد بن اشعث در افريقا و ساير لشكريان با عيسي بن موسي هستند بخدا اگر من نجات يافتم هميشه سي هزار سرباز ملازم من خواهد بود.
پس از آن (منصور) بعيسي بن موسي نوشت كه زود برگردد (پس از قتل محمد در مدينه). در آن هنگام عيسي قصد عمره (زيارت مكه) داشت و در حال احرام بود ترك عمره را كرد و زود برگشت.
بسلم بن قتيبه كه در ري بود نوشت كه حاضر شود و او هم وارد شد باو گفت:
بجنگ ابراهيم برود از فزوني عده مترس بخدا قسم آنها دو شتر قرباني بني هاشم هستند (مقصود محمد و ابراهيم دو برادر كشته مي‌شوند) او بقتل خواهد رسيد سخن مرا باور كن (تظاهر مي‌كرد) بآن كار كه علم يقين دارد). جمعي از فرماندهان و سالاران را با او فرستاد.
بمهدي هم نوشت كه خزيمه بن خازم (جد اعلاي اسد اللّه علم) را با چهار هزار سوار باهواز روانه كند او لشكر كشيد و رسيد و با مغيره جنگ كرد مغيره ناگزير راه بصره را گرفت. خزيمه اهواز را مدت سه روز تاراج كرد.
اخبار فتنه و شورش و جنگ و ستيز از هر طرف بمنصور مي‌رسيد. از بصره و اهواز و پارس و واسط و مدائن و سواد (عراق) خبر مخالفت و قيام ضد او مي‌رسيد در كوفه هم صد هزار مرد جنگي آماده كارزار بودند انتظار داشتند كه او ناتوان شود كه سرنگونش كنند (هوا خواه خاندان علي بودند). چون اخبار شورش از همه جا رسيد منصور باين بيت شعر تمثل و استشهاد نمود:
ص: 210 و جعلت نفسي للرماح دريئةاب الرئيس لمثل ذاك فعول يعني من نفس خود را آماجگاه و در خور نيزه‌ها نموده‌ام. رئيس بايد در خورد چنين كاري باشد تو هم بر اين كار اعتماد و اتكال كن.
منصور هر ناحيه را با سنگي زد كه در خور آن بود (هر واقعه را باقتضاي حال معالجه كرد) خود بر يك جا نماز پنجاه روز نشست و خفت. او يك جبه بر تن داشت كه رنگين بود و چيز ديگري غير از آن نپوشيد و آن جبه چرك شده بود خصوصا گريبان و آستين آن سخت چركين گرديد و او از جاي نماز برنخاست ولي هنگامي كه مردم را مي‌پذيرفت ناگزير جامه سياه مي‌پوشيد (شعار بني العباس و اگر مردم مي‌رفتند دوباره بحال نخستين خود بر مي‌گشت دو دختر (براي ازدواج) از مدينه اهدا شده بود. يكي فاطمه دختر محمد بن عيسي بن طلحه بن عبيد الله و ديگري ام الكريم دختر عبد الله از اولاد خالد بن اسيد او بآن دو دختر هيچ توجه و اعتنا نكرد باو گفتند اين دو دختر بسبب عدم اعتناء او نگران شده‌اند او گفت: امروز روز زن بازي نيست. آنها باشند تا آنكه سر ابراهيم را نزد خود بينم يا سر مرا نزد او ببرند.
حجاج بن قتيبه گويد: چون فتنه و رخنه از هر طرف پديد آمد من بر او (منصور) داخل شدم و سلام كردم در آن هنگام خبر فتنه بصره و اهواز و فارس و لشكركشي ابراهيم باو رسيده و كار سخت دشوار شده بود. در كوفه هم صد هزار شمشير زن منتظر يك فرمان (ابراهيم) بودند كه يكباره ضد او قيام كنند من او را سخت پايدار و بردبار ديدم مشكلات را حل مي‌كرد و تمام امور را شخصا اداره مي‌نمود و هرگز آرام نمي‌گرفت. من او را چنين ديدم كه شاعر وصف كرده است.
نفس عصام سودت عصاما و علمته‌الكر و الاقداما و صيرته ملكا هما ما يعني: روح عصام (شخص) او را عصام كرده مثل مشهور شده كه هر كه را بخواهند مرد تمام و شايان زندگاني بدانند مي‌گويند عصامي- نسبت بعصام كه بنفس خود اتكا داشت (عصامي و الاعظامي) همان روح و نفس (قوي او) باو آموخت چگونه
ص: 211
اقدام و جانبازي كند. آن نفس او را پادشاه و سرور نموده است پس از آن منصور عيسي بن موسي را با پانزده هزار جنگجو (كه برادرش را در مدينه كشته و تازه با سرعت برگشته بودند) بجنگ ابراهيم فرستاد فرماندهي مقدمه را بحميد بن قحطبه داد و او را با عده سه هزار جنگجو پيشاپيش فرستاد هنگام وداع باو گفت:
اين پليدان مقصود منجمين ادعا مي‌كند كه هنگامي كه تو با ابراهيم روبرو مي‌شوي اتباع تو اندكي جولان مي‌دهند سپس منهزم مي‌شوند و بعد بر مي‌گردند و كار ابراهيم را يكسره مي‌كنند و عاقبت تو پيروز خواهي شد.
چون ابراهيم از بصره خارج شد شبانه لشكر كشيد و كوشيد كه لشكر كشي او مخفي بماند. نيمه شب صداي طنبور و الات طرب را (از لشكر خود) شنيد. اندكي آرام گرفت و باز صداي ساز و طنبور شنيد گفت: من از چنين لشكري اميد پيروزي ندارم.
در همان هنگام اين اشعار را از او شنيدند (از ابراهيم)
امور لويد برها حكيم‌اذن انهي و هيب ما استطاعا
و معصية الشفيق عليك ممايزيدك حرة منه استماعا
و خيرا لامر ما استقللت منه‌و ليس بان تتبعه التباعا
و لكن الاديم اذا تفري‌بلي و تعيبا غلب الصناعا يعني اگر كارها را مرد حكيم و دانا اداره كند حتما بسامان مي‌رسد و او در نظر اتباع خود داراي هيبت و نفوذ مي‌شود.
تمرد و سرپيچي مرد با شفقت نسبت بتو بر رنج تو مي‌افزايد.
بهترين كارها آن است كه نزد تو بآساني رو مي‌نهد نه آنكه تو با رنج بدنبال آن بروي بدانكه اگر پوست كنده شود و بدان حال بماند مي‌كنند و ساختن آن بدست صنعتگران دشوار مي‌شود. (كنايه از فساد امور) مردم (از شنيدن آن اشعار) دانستند كه او از آن لشكر كشي و جنبش پشيمان شده ديوان لشكري او عده سپاهيان را صد هزار بشمار آورده بود. گفته شده: هنگام
ص: 212
حركت ده هزار جنگجو با او همراه بودند.
باو گفته شد: كه راه ديگري غير از راه عيسي بگيرد و كوفه را قصد كند زيرا منصور تاب پايداري نخواهد داشت و اهل كوفه همه باو خواهند گرويد آنگاه منصور ناگزير بحلوان پناه خواهد برد او بدان پيشنهاد و راي عمل نكرد.
باو گفتند: بعيسي شبيخون بزن گفت: من شبيخون نخواهم زد و علنا جنگ مي‌كنم و بدشمن قبل از جنگ اعلان و اخطار مي‌كنم.
يكي از رجال كوفه برخاست و گفت: بيا و راه كوفه را بگير و من مردم را باطاعت و نصرت تو دعوت مي‌كنم. اول در خفا دعوت و تبليغ مي‌كنيم سپس آشكار كه اگر منصور هياهو و غوغاي اهل كوفه را شنيد هيچ چيز مانع او نخواهد شد تا فرار كند و بحلوان پناه ببرد. ابراهيم در انجام اين با بشير رحال (سياح و مجرب سفر) مشورت كرد او گفت: اگر آنچه را كه تو پيشنهاد مي‌كني (مرد كوفي) باور و اعتماد كنيم اين پيشنهاد در يك راي پسنديده مي‌دانستيم ما اطمينان نداريم كه اگر يك دسته اطاعت كنند و بما بگروند دسته‌هاي ديگر دچار حملات سخت منصور خواهند شد.
خيل منصور بي گناه و كودك را گرفتار خواهد كرد و چنين كاري باعث گناه ما خواهد شد. آن مرد كوفي گفت: انگار شما براي جنگ و جهاد منصور لشكر كشيديد در حاليكه از قتل ناتوان و آزار بينوايان و گرفتاري زن و كودك پرهيز مي‌كنيد مگر نه اين است كه پيغمبر اكرم لشكرها را براي جنگ مي‌فرستاد و بالطبع چنين كارهائي بدون قصد و اختيار رخ مي‌دهد (بنابر اين باكي نداشته باشيد) بشير گفت: آنها كافر بودند و اينها مسلمان هستند ابراهيم راي و عقيده بشير را پذيرفت و رفت تا بمحل «باخمري» رسيد. آن محل از كوفه شانزده فرسنگ دور بود. در قبال عيسي بن موسي لشكر زد.
سلم بن قتيبه باو (بابراهيم) پيغام داد كه تو در وسط صحرا لشكر زدي بايد گرداگرد خود خندق حفر كني و گر نه لشكر ابو جعفر (منصور) سپاه ترا پراكنده و نابود خواهد كرد. خندق حفر كن تا اگر بتو حمله كنند فقط از يك راه وارد شوند
ص: 213
و چون اين كار را كني ميتواني از پشت بدشمن حمله كني.
ابراهيم اتباع خود را نزد خود خواند و حفر خندق را به آنها پيشنهاد كرد آنها گفتند ما گرداگرد خود خندق بكنيم در حالي كه خود غالب و نيرومند باشيم هيهات نه بخدا هرگز چنين كاري نخواهيم كرد. گفت پس بر ابو جعفر (منصور) حمله كنيم. گفتند: براي چه او در قبضه ماست. ابراهيم برسول سلم گفت آيا شنيدي؟ پس تو بسلامت برگرد.
بعد از آن طرفين مصاف دادند. ابراهيم سپاه خود را آرايش داد و آنها را يك صف نمود. بعضي از ياران او گفتند بهتر اين است آنها را دسته دسته قرار دهي كه اگر يك دسته بگريزد دسته ديگر بستيزد زيرا اگر صف واحد متزلزل و منهزم شود تمام افراد خواهند گريخت مردم ديگر گفتند هرگز ما بر يك صف نخواهيم بود زيرا خداوند مي‌فرمايد «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا تا آخر آيه. يعني كسانيكه در راه او (خدا) جنگ مي‌كنند صف هستند. طرفين سخت نبرد كردند و حميد بن قحطبه گريخت و اتباع او منهزم شدند. عيسي راه را بر آنها گرفت و به آنها سوگند داد و بطاعت و فرمانبرداري و پايداري دعوت و تشويق كرد تا آنكه حميد در حال فرار رسيد. عيسي باو گفت اللّه اللّه طاعت را فراموش مكن گفت: در گريز طاعت نباشد.
مردم همه رفتند و با عيسي كسي نماند مگر يك عده كم باو گفته شد كنار برو تا شايد مردم بدنبال تو آيند و بگروند و بتواني تجديد حيات كني. گفت: من از جاي خود هرگز حركت نمي‌كنم تا كشته شوم يا آنكه خداوند فتح را نصيب من فرمايد بخدا قسم افراد خانواده من هرگز روي مرا در حال خواري و گريز نخواهند ديد كه من از دشمن آنها گريختم.
هر كه را مي‌ديديد باو مي‌گفت: بخانواده بگو من چيزي جز جان خود در خود در دست نداشتم كه آنرا فداي شما بكنم. از جان بهتر و گرامي‌تر نيست كه من آنرا فداي شما ميكنم بآنها سلام هم برسان.
ص: 214
در آن گير و دار ناگاه جعفر و محمد دو فرزند سليمان بن علي از پشت سر سپاه ابراهيم بروز و ظهور كردند و جنگ را از عقب آغاز نمودند. سپاه ابراهيم ديد از پشت نبرد شروع شده براي سركوبي مهاجمين برگشت و همان برگشتن موجب دليري سپاه پراكنده منصور گرديد كه آنها همه برگشتند و جنگ را دوباره آغاز نمودند.
اتباع ابراهيم منهزم شدند. اگر جعفر و محمد نبودند كار منصور خاتمه يافته بود و اين اراده خداوند بود كه منصور پيروز شود و نيز خداوند كار منصور را چنين راست كرد كه گريختگان سپاه منصور هنگام فرار بيك رود رسيدند و نتوانستند از آن بگذرند كه ناگاه حمله جعفر و محمد آغاز شد و آنها برگشتند و اين اراده خداوند بود كه بايد آنها قادر بر ادامه فرار نباشند تا دوباره بكارزار بپردازند.
بالعكس اتباع ابراهيم اول از يك رود گذشته بودند تا از يك طرف و يك رو با دشمن جنگ كنند چون منهزم شدند نتوانستند در حال فرار از رود بگذرند (كه دچار شدند) ابراهيم با عده ششصد تن گفته شده چهار صد تن پايداري كرد حميد بآنها رسيد و جنگ كرد و هر چه سر مي‌بريد نزد عيسي مي‌فرستاد ناگاه تيري بدهان ابراهيم نشست ناگزير از جاي خود كنار رفت و گفت مرا پياده كنيد او را از مركب فرود آوردند او گفت: «وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً» اراده خداوند مقدور بود ما كاري خواستيم و خداوند آن كار را نخواست بلكه كار ديگري خواست.
اتباع و ياران گرد او جمع شدند كه او را از حمله دشمن حمايت نمايند. حميد بن قحطبه باتباع خود گفت بر آن دسته كه گرد آمده‌اند حمله كنيد تا آنها را از جاي خود برانيد آنگاه بدانيد براي چه آنها در آن محل تجمع كرده‌اند. اتباع حميد حمله كردند آنها سخت دليري و دفاع نمودند و بالاخره پراكنده شدند ابراهيم را ديدند سرش را بريدند و نزد عيسي بردند. عيسي ابو الكرام جعفري را گفت آيا اين را مي‌شناسي؟
گفت: آري. اين سر ابراهيم است. عيسي از اسب پياده شد و سجده كرد سپس سر را نزد منصور فرستاد.
قتل او در روز دوشنبه بيست و پنجم ماه ذي القعده سنه صد و چهل و پنج واقع شد.
ص: 215
سن او چهل و هشت سال. او از تاريخ ظهور تا زمان قتل سه ماه به پنج روز كم زيسته بود.
گفته شده: علت شكست و قتل او اين بود كه چون اتباع منصور منهزم شدند دستور داد منادي ندا دهد كه كسي گريختگان را دنبال نكند و چون از تعقيب گريختگان بازماندند آنها گمان بردند كه دشمن مغلوب شده برگشتند و كار را پايان دادند.
منصور خبر فرار سپاه خود را شنيد تصميم گرفت كه بشهر ري پناه برد نوبخت منجم رسيد و گفت: اي امير المؤمنين تو پيروز خواهي شد. ابراهيم هم كشته ميشود در همان اثنا خبر قتل ابراهيم رسيد او اين بيت شعر را براي تمثل بزبان آورد:
فالقت عصاها و استقر بها النوي‌كما قر عينا بالاياب المسافر يعني: عصاي خود را انداخت و دوري را پايان داد و قرار گرفت مانند مسافري كه در مراجعت و استقرار چشمش روشن مي‌شود (كنايه از خاتمه كار) منصور بنوبخت دو هزار جريب زمين در نهر حويزه (خوزستان) بخشيد. سر ابراهيم را نزد منصور بردند چون آن سر بريده را ديد گريست بحديكه اشك منصور بر همان سر بريده چكيد. گفت: بخدا قسم من باين كار خشنود نبودم ولي تو بمن مبتلا شدي. بمردم اجازه ورود داد هر كه داخل مي‌شد بابراهيم بد ميگفت و از او مي‌كاست نامش را بزشتي مي‌برد كه منصور را خرسند كند ولي منصور گرفته و ترش رو و غمگين بود تا آنكه جعفر دارمي وارد شد. ايستاد و دورود گفت پس از دورود چنين سخني بزبان آورد: اي امير المؤمنين خداوند بر اجر تو در مصيبت پسر عم تو بيفزايد خداوند او را بيامرزد و گناهش را كه در حق تو ظاهر شده ببخشد.
روي منصور زرد شد رو باو كرد و گفت اي ابا خالد مرحبا. بيا اينجا بنشين مردم دانستند كه اين قبيل سخن و دلداري بيشتر موجب خشنودي و خرسندي او مي‌باشد همه مانند آن سخن گفتند (و از دشنام خودداري كردند).
گفته شده: چون آن سر را نزد منصور بردند يكي از نگهبانان تفي بر آن انداخت
ص: 216
دستور داد او را با گرز و چوب زدند تا بيني و روي او خرد و تباه گرديد پاي او را هم گرفتند و كشيدند و دور انداختند.
گفته شده: منصور پس از مدتي بسفيان بن معاويه كه سوار بود نگاه كرد و گفت: اين مادر بخطا چگونه مي‌خواست مرا بكشد.
در اينجا شرح واقعه ابراهيم پايان يافت. خداوند از او خشنود باد.

بيان حوادث‌

در آن سال قبايل ترك و خزر در دربند شوريدند و در ارمنستان بسياري از مسلمين را كشتند.
در آن سال سري بن حارث بن عباس كه امير مكه بود امير الحاج شده بود.
والي مدينه عبد الله بن ربيع و امير كوفه عيسي بن موسي و حاكم بصره سلم بن قتيبه باهلي بودند. قاضي بصره هم عباد بن منصور بود.
والي مصر يزيد بن حاتم بود.
در آن سال منصور مالك بن هيثم را از ايالت موصل عزل و فرزند خود جعفر بن ابي جعفر منصور را بجاي او نصب نمود حرب بن عبد الله كه از سالاران بزرگ بود همراهش نمود.
در آن سال زبيده دختر جعفر همسر هارون الرشيد متولد شد.
حر بن عبد الله سالار مذكور صاحب كاخ بلند و ارجمند حربيه بود كه بنام او مشهور شد. اين قصر در اسفل شهر موصل واقع شده و تا اين زمان اثر آن مانده (زمان مولف كه قرن هفتم بود و خود نيز اهل موصل بود كه زبيده هم در همان قصر باين عالم آمد. اكنون در پيرامون اين كاخ قريه هست كه ملك ما (مولف) ميباشد.
ما اين قريه را وقف نموده‌ايم و در آن يك رباط (خانقاه) براي صوفيان ساخته‌ايم يك كتابخانه بزرگ هم در آن تاسيس كرديم كه در خانه خود ما مي‌باشد. خانه ما بسيار
ص: 217
با صفا و نزهتگاه است در بهترين محل مي‌باشد. آثار قصر هم تا كنون باقيمانده حمد خداوندي را سزاست كه هرگز نابود نمي‌شود.
در آن سال عمرو بن ميمون بن مهران درگذشت حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب هم وفات يافت او در زندان منصور وفات يافت او را از مدينه اسير كردند كه او عم محمد و ابراهيم بود و در زندان منصور درگذشت.
در آن سال عبد الملك بن ابي سليمان عرزمي و يحيي بن حارث ذماري كه سن او هفتاد سال بود و اسماعيل بن ابي خالد بجلي و حبيب بن شهيد مولاي ازد كنيه او ابو- شهيد بود درگذشتند.

سنه صد و چهل و شش‌

بيان انتقال منصور بشهر بغداد و چگونگي ساختمان آن‌

در آن سال در ماه صفر منصور از شهر ابن هبيره (امير اسبق عراق) بشهر جديد- الاحداث) بغداد منتقل شد. ما (مولف) در سنه صد و چهل و پنج علت بناء بغداد و اقدام منصور را بيان كرده بوديم اكنون چگونگي ساختمان آنرا شرح ميدهيم:
چون منصور خواست بغداد را تاسيس و بنا كند با ياران خود مشورت كرد يكي از ياران خالد بن برمك (ايراني) بود او هم باحداث آن شهر رأي داد و خود او نقشه و حدود شهر را ترسيم و معين نمود. منصور درباره تخريب مدائن (كاخ ساساني) با او مشورت كرد كه آنرا ويران و از آجر آن براي ساختمان استفاده كنند كه ايوان خسرو را بكنند و مصالح آنرا ببغداد ببرند خالد گفت: من باين كار عقيده ندارم زيرا كه اين بنا يكي از آثار اسلام است زيرا هر كه اين اثر مهم را مشاهده ميكند ميداند كه نابودي اين كاخ بآساني و با كارهاي عادي و امور دنيا انجام نمي‌گيرد. بلكه با يك راز ديني
ص: 218
همراهست (راز اسلام) علاوه بر اين در آنجا نماز خانه علي بن ابي طالب است.
منصور گفت: اي خالد تو هنوز مايل قوم خود هستي كه عجم باشند دستور داد كه آن كاخ را ويران كنند. قسمتي از كاخ سفيد را ويران و بشهر بغداد حمل كردند چون مخارج آنرا حساب نمودند ديدند خرج تخريب آن بيشتر از اصل تهيه مصالح است خالد را نزد خود خواند و باو اطلاع داد. خالد گفت: اكنون من صلاح را در اين ميدانم كه بقيه را ويران كني تا مردم نگويند تو از ويران كردن بناي ديگران عاجز شدي تا چه رسد بساختن مانند آن.
منصور از ادامه تخريب آن منصرف شد و دست كشيد. دروازه‌هاي شهر واسط را ببغداد برد و بر شهر نصب نمود يكي ديگر هم از شهر كوفه كندند و ببغداد بردند آن در را خالد بن عبد الله قسري ساخته بود. شهر را هم گرد ساخت تا بعضي از سكنه نسبت بمركز سلطنت دور يا نزديكتر نباشند. و همه از حيث قرب يكسان باشند براي شهر دو حصار و ديوار ساخت حصار داخل بلندتر از ديوار خارج (براي تسلط بر دفاع) قصر خود را در وسط شهر قرار داد همچنين مسجد جامع پيوسته بكاخ بنا شد. كه در جنب قصر باشد. حجاج بن ارطاة نقشه مسجد را كشيد و محراب و قبله را معين نمود ولي قبله راست نيامد و هر كه ميخواهد نماز بخواند بايد بطرف بصره منحرف شود (كج و ناقص بود) زيرا مسجد پس از بناي كاخ بنا شده بود و بآن سبب انحرافي پديد آمد و خود قصر غير مستقيم و از قبله منحرف بود.
خشت ساختمان يك گز در يك گز زده شده بود. پس از مدتي كه ديوار ويران شد هر يكي از آن خشتها را كشيدند و زن هر يك صد و شانزده رطل بود.
در كاخ بعضي از امراء هم بميدان مسجد باز مي‌شد همچنين منشيان و محاسبين در خانه خود را در آن ميدان قرار داده بودند.
عيسي بن علي عم منصور از او اجازه خواست كه در آن ميدان از در خانه خود تا كاخ سوار شود زيرا پير و ناتوان بود (سواري در آن ميدان ممنوع بود). منصور
ص: 219
باو اجازه نداد. عيسي گفت: فرض كن من مشك آب هستم (كه بر چهار پايان حمل مي‌شد و سقايان اجازه داشتند كه با چهار پايان وارد ميدان شوند).
پس از آن منصور دستور داد كه مردم در خانه‌هاي خود را از شاهراه‌هاي ديگر باز كنند و از ميدان مسجد و كاخ عبور نكنند يا آب بر چهار پايان نكشند.
بازارها هم در وسط شهر بود نماينده پادشاه روم رسيد منصور دستور داد كه او را در شهر بگردانند چون تماشا كرد و همه چيز را ديد منصور از او پرسيد چه ديدي؟ پاسخ داد شهر بسيار زيبا ديدم و عمارات بلند ولي دشمنان ترا در جوار تو ديدم كه آنها بازاريان و عوام الناس هستند چون نماينده روم رفت منصور دستور داد كه آنها را در ناحيه كرخ قرار دهند و بازارها را در همان ناحيه داير كنند.
گفته شد: علت اخراج آنها اين بود كه مردم غريب در بازار منزل ميگرفتند و ممكن بود ميان آنها جاسوس باشد.
گفته شده: منصور پيروان ابراهيم بن عبد اللّه را تعقيب مي‌كرد. ابو زكريا يحيي بن عبد اللّه محتسب بغداد هوا خواه ابراهيم بود او پيروان ابراهيم را در بازار راه مي‌داد و جمع مي‌كرد تا آنكه روزي بر منصور شوريدند آنها را خاموش كرد و ابو زكريا را گرفت و كشت و بازارها را بخارج حصار منتقل كرد براي يكي از بقالان توسط و شفاعت شد دستور داد بماند و براي هر كوئي يك بقال باشد كه سبزي و ميوه و سركه بفروشد. عرض خيابانها را هم چهل گز قرار داد.
مخارج بناي بغداد و كاخ و مسجد و بازارها و ديوارها و حصارها و درها و خندقها و ميدانها بالغ بر چهار هزار هزار و هشتصد و سي و سه درهم گرديد.
هر استاد بنا روزانه يك قيراط سيم (نقره) مزد دريافت مي‌كرد. روز كاري (بهمين عبارت در اصل عربي وارد شده كه معلوم مي‌شود اين واژه پارسي در آن زمان مانند ساير واژه‌ها بكار مي‌رفت كه روز مزد باشد) دو دانگ مزد مي‌گرفت (دانگ- كه در همان هنگام دانق معرب شده و جمع آن دوانيق و بهمين سبب
ص: 220
منصور دوانيقي معروف شده بود). دو دانگ از شش دانگ يك درهم.
منصور پس از پايان كار از فرماندهان حساب كشيد نزد هر كه هر چه مانده بود از او پس گرفت. بحديكه خالد بن صلت پانزده درهم بده كار شده بود او را بزندان سپرد و پانزده درهم را دريافت كرد.

بيان خروج و قيام علاء در اندلس‌

در آن سال علاء بن مغيث يحصبي از افريقا بيكي از شهرهاي اندلس (اسپاني) رفت در آنجا شعار سياه (بني العباس) را برگزيد و بنام منصور خطبه خواند بسياري از مردم گرد او تجمع نمودند. امير عبدالرحمن اموي بمقابله او پرداخت در پيرامون اشبيليه روبرو شدند چند روزي جنگ رخ داده و بعد علاء و اتباع او منهزم شدند سپس عده هفت هزار تن از آنها كشته شد و خود علاء هم بقتل رسيد. عبدالرحمن دستور داد كه بازرگانان عابر سر او و سر بزرگان تابع او را بشهر قيروان حمل كنند و چون برسند ميان بازار اندازند و اين عمل را در خفا انجام دهند. پس از آن بعضي بازرگان چند سر و نامه‌هاي منصور و پرچم سياه شعار منصور را با خود بمكه بردند و در آنجا انداختند منصور هم در مكه بود كه ناگاه بر سر و نامه و پرچم آگاه گرديد.

بيان حوادث‌

در آن سال سلم بن قتيبه از امارت و ايالت بصره معزول شد. سبب عزل او اين بود كه منصور باو دستور داده بود كه خانه پيروان ابراهيم را ويران و نخل آنها را قطع كند او پاسخ داد و پرسيد بكدام يك از اين دو كار ابتدا كنم؟ منصور از او نگران شد و او را بر كنار كرد و ايالت بصره را بمحمد بن سليمان واگذار نمود او هم همه را ويران كرد و ويراني بسيار و تباهي بي حد پديد آورد.
در آن سال جعفر بن حنظله بهراني صائفه را قصد و غزا كرد.
ص: 221
در آن سال عبد اللّه بن ربيع حارثي از امارت مدينه معزول و جعفر بن سليمان بجاي او منصوب شد و در اول ماه ربيع الاول وارد و مشغول كار گرديد.
در آن سال سري بن عبد اللّه از امارت مكه معزول و عبد الصمد بن علي بجاي او منصوب گرديد.
در آن سال عبد الوهاب بن ابراهيم امام امير الحاج شده بود.
در آن سال هشام بن عروة بن الزبير درگذشت گفته شد او در سنه صد و چهل و هفت در ماه شعبان وفات يافت.
در آن سال عوف اعرابي و طلحة بن يحيي بن طلحه بن عبيد اللّه تيمي كوفي درگذشتند.
در آن سال مالك بن عبد اللّه خثعمي كه او را مالك صوائف (ييلاقها- محل تجمع و اقامت روميان كه واحد آن صائفه و هميشه دچار حملات عرب مي‌شد) مي‌ناميدند او اهل فلسطين بود بقصد غزا سوي روم لشكر كشيد و غنائم بسيار بدست آورد و بمحل خود باز گشت و غنائم را تقسيم كرد آن محل و آن غنيمت بنام او ناميده شد كه مي‌گفتند. (رهوه مالك) در آن سال ابن سائب كلبي نسابه (عالم بعلم انساب) درگذشت.

سال صد و چهل و هفت‌

بيان قتل حرب بن عبد اللّه‌

در آن سال استرخان خوارزمي با سپاهي از ترك بر مسلمين هجوم و غارت كرد. در ارمنستان از مسلمين و پناهندگان اسلام اسراء بسيار گرفتار كرد و برد.
تفليس را هم گشود و وارد آن گرديد. حرب در موصل اقامت گزيده بود عده دو هزار تن زير فرمان داشت كه اگر خوارج قيام كنند آنها را دفع كند كه آنها در جزيره بودند:
ص: 222
منصور براي دفع حملات ترك جبرائيل بن يحيي و حرب بن عبد اللّه را فرستاد جبرائيل منهزم و حرب كشته شد. بسياري از اتباع جبرائيل هم كشته شدند.

بيان بيعت مهدي و خلع عيسي بن موسي‌

در آن سال عيسي بن موسي بن محمد بن علي از ولايت عهد خلع و مهدي بن منصور بن محمد كه نامش محمد بود بجاي او برگزيده شد.
در سبب خلع او روايات مختلف آمده گفته شد: عيسي وليعهد و امير كوفه از روزگار سفاح بود تا آن زمان. چون مهدي برشد و بلوغ رسيد منصور تصميم گرفت كه او را وليعهد خود كند. با عيسي مذاكره كرد. او هميشه عيسي را در طرف راست خود مي‌نشاند و مهدي را در سمت چپ. چون منصور با عيسي مذاكره كرد كه او خود را از ولايت عهد خلع و مهدي را قبول كند او خودداري كرد و گفت با قسم و تاكيد در سوگند چه مي‌توان كرد. من براي مسلمين باطلاق و آزادي بندگان سوگند ياد كرده‌ام هيچ راهي براي خلع خود نمي‌يابم.
منصور پيش از آن اول براي دخول عيسي زودتر از مهدي اجازه مي‌داد چون خودداري او را ديد شروع بدور كردن او نمود. مهدي را بر او مقدم كرد اول بمهدي اجازه ورود داد و او را در طرف دست راست خود نشاند بعد عيسي را مي‌پذيرفت.
چون عيسي وارد مي‌شد باز در طرف دست راست زير دست مهدي مي‌نشست و در سمت چپ قرار نمي‌گرفت منصور از آن وضع (و سماجت او) خشمگين شد. بعد از آن چنين كرد اول بمهدي و بعد بعم خود عيسي بن علي سپس بعبد الصمد اجازه مي‌داد و آنها را بر عيسي مقدم مي‌داشت. گاهي هم مقدم و موخر مي‌شد ولي هميشه مهدي را مقدم مي‌كرد.
عيسي تصور مي‌كرد كه شايد براي انجام كاري گاهي آنها را مقدم مي‌كرد و در هر حال سكوت را اختيار كرده از وضع خود شكايت نمي‌كرد.
بعد از آن عيسي دچار وضع بدتري شد كه گاهي عيسي با فرزندان خود
ص: 223
حاضر مي‌شد و مي‌ديد پي ديوار را از پشت مي‌كندند كه ديوار بر او و فرزندانش فرود آيد و كشته شوند بحديكه خاك بر سر آنها مي‌ريخت. بعضي از تيرهاي سقف را هم از يك طرف مي‌كندند كه بر سر او نازل شود و باز خاك بر سر و كلاه او مي‌ريخت او ناگزير فرزندان خود را دستور مي‌داد كه از جاي خود برخيزند و دچار هلاك نشوند و خود هم بجاي ديگر مي‌رفت و مشغول نماز مي‌شد و بعد از مدتي باو اجازه داده مي‌شد او در حالي حاضر مي‌شد كه خاك و غبار بر سر و روي او نشسته بود منصور آن حال را مي‌ديد مي‌پرسيد: اي عيسي ترا غبار آلود مي‌بينم آيا اين همه غبار و خاك از معبر بر تو نشسته است؟ او پاسخ مي‌داد: آري اي امير المؤمنين چنين گمان مي‌برم هيچ شكايت هم نمي‌كرد.
منصور عم خود عيسي بن علي را نزد او (عيسي) مي‌فرستاد (كه او را باستعفا وادار و تشويق كند) عيسي باو بدگمان بود و هرگز باو اعتنا نمي‌كرد. گفته شد منصور دستور داده بود كه بعيسي زهر بدهند او نوشيد و احساس كرد كه زهر در شكم كارگر شده از منصور اجازه مراجعت خواست باو اجازه داد او برخاست و بخانه خود رفت مدتي بيمار شد و معالجه كرد و شفا يافت.
عيسي بن علي بمنصور گفت: عيسي بن موسي انتظار خلافت را دارد و خلافت را بعد از خود براي فرزندش موسي خواسته و موسي مانع استعفاء او مي‌باشد. منصور گفت: با او گفتگو و تهديدش كن. عيسي بن علي با موسي فرزند عيسي مذاكره و تهديدش كرد او سخت ترسيد. موسي با عباس بن محمد مذاكره و مشورت كرد و گفت: اي عم من چنين مي‌بينم كه پدرم سخت در عذاب است گاهي مي‌خواهند او را بكشند و گاهي سقف و ديوار را بر سرش مي‌ريزند و گاهي اجازه ورود و حضور را بتأخير مي‌اندازند و او نمي‌خواهد ولايت عهد را از گردن خويش ساقط كند.
انواع آزارها را نسبت باو روا داشته‌اند با تمام اين احوال او بخلع خود تن نمي‌دهد من يك چاره بنظرم مي‌رسد كه شايد با بكار بردن آن او تسليم شود و گر نه هيچ سودي نيست. پرسيد آن چاره چيست؟ گفت: امير المؤمنين هنگامي كه
ص: 224
من با پدرم حاضر شوم بمن توجه كند و بپدرم بگويد: من مي‌دانم كه تو بخلافت چندان اميدوار نمي‌باشي و انتظار تو سودي ندارد زيرا پير شدي و از رسيدن بآن نا اميد هستي فقط خلافت را براي فرزندت ميخواهي آيا تصور مي‌كني كه من او را زنده بگذارم كه بعد از من و تو بخلافت برسد و بر فرزندم تقدم و برتري يابد؟
نه بخدا قسم چنين نخواهد بود. من فرزند ترا در حضور تو هلاك خواهم كرد تا از خلافت نا اميد شود. اگر منصور چنين كند شايد پدرم از ولايت‌عهد منصرف شود.
عباس نزد منصور رفت و باو خبر داد.
چون همه نزد منصور جمع شدند. منصور آن سخن را بزبان آورد. در آن هنگام عيسي بن علي (كه پير بود) براي قضاء حاجت (بول) برخاست. عيسي بن موسي بفرزند خود امر كرد برخيزد و عم خود را خدمت نمايد و دامان و جامه او را بگيرد تا او بتواند كار خود را بكند عيسي بن علي آن حسن خدمت و عنايت را ديد گفت: پدر و مادرم قربان تو باد. پدرم فداي پدر و فرزندانت باد. بخدا قسم من مي‌دانم كه اين كار (خلافت) بعد از شما (تو و پدرت) سودي نخواهد داشت و شما بخلافت احق و اولي هستيد ولي انسان عجول است (و شما در نيل خلافت تعجيل مي‌كنيد).
موسي بخود گفت: اين مرد موجب هلاك ما شده بخدا اگر توانستم دستم برسد او را خواهم كشت. او هميشه نسبت بپدرم تفتين مي‌كند. بخدا او را خواهم كشت. پس از مراجعت (از قضاء حاجت) مطلب را آهسته بپدر خود گفت و از او خواست كه ماجرا را بمنصور بگويد.
عيسي بن موسي گفت: عم تو ترا امين و محرم دانسته كه آن سخن را بزبان آورد و خواست ترا از خود خرسند كند چگونه تو ميخواهي باعث رنج و آزار او شوي.
هيچ كس بر اين راز آگاه نشود. بجاي خود برگرد و آرام بنشين.
چون موسي برگشت و در جاي خود نشست منصور دستور داد كه ربيع برخيزد و گلوي موسي را سخت فشار بدهد.
ص: 225
ربيع برخاست و حمايل او را بگردنش انداخت و سخت كشيد (تظاهر مي‌كرد كه ميخواهد او را بكشد) موسي فرياد زد: اللّه اللّه اي امير المؤمنين خون مرا مريز و بپرهيز كه عيسي (پدرش) باكي ندارد از اينكه من بميرم در حاليكه او چند فرزند مذكر ديگر داشته باشد.
منصور هم فرياد مي‌زد اي ربيع او را بكش و جانش را بگير.
چون پدرش آن حال را ديد گفت: بخدا اي امير المؤمنين من تصور نمي‌كردم كه كار باينجا بكشد او را رها كن. من اكنون گواهي ميخواهم كه زنان من طلاق داده و بندگانم همه آزاد شده و هر چه دارم در راه خدا بخشيده شود كه تو هر كه را بخواهي وليعهد خود كني بكن. اينك دست من سوي مهدي دراز مي‌شود كه به ولايت عهد او بيعت و خود را خلع كنم.
او با مهدي بيعت كرد. منصور هم عيسي را بعد از مهدي وليعهد دوم قرار داد اهل كوفه درباره او گفتند: اين همان است كه بايد فردا (خليفه) شود اكنون پس فردا خواهد شد (بطور طعنه).
گفته شده: منصور سپاهيان را بتوهين و تحقير عيسي وادار كرده بود و آنها باو دشنام مي‌دادند او نزد منصور شكايت كرد منصور آنها را نهي كرد پس از آن باز دوباره شروع كردند و اين حال تكرار مي‌شد. ما بين عيسي و منصور هم نامه‌ها در جريان بود كه همه موجب خشم منصور گرديد و منصور بر اثر تبادل نامه‌ها دوباره سپاهيان را بتوهين و دشنام عيسي وادار نمود و آنها سختتر و بدتر از سابق او را تحقير و هتك حرمت مي‌كردند. يكي از سران سپاه كه باو ناسزا مي‌گفت اسد بن مرزبان و ديگري عقبة بن مسلم همچنين نصر بن حرب بن عبد الله و ديگر كسان كه مانع رفت و آمد مردم نزد او مي‌شدند او هم از آنها نزد منصور شكايت كرد منصور باو گفت: اي برادرزاده من مي‌ترسم كه ترا نابود كنند زيرا آنها اين جوان (مهدي) را دوست مي‌دارند اگر تو او را با خود همراه ببري آنها بتو آزار نخواهند رسانيد. عيسي هم هر جا مي‌رفت ناگزير با مهدي مي‌رفت.
ص: 226
گفته شده: منصور با خالد بن برمك مشورت كرد (درباره خلع عيسي) او را نزد عيسي هم فرستاد او سي تن از برگزيدگان شيعه (بني العباس) انتخاب كرد و همراه خود نزد عيسي برد. با عيسي درباره بيعت مهدي بولايت عهد گفتگو كرد عيسي خودداري نمود. آنها نزد منصور برگشتند و گواهي (دروغ) دادند كه عيسي خود را از ولايت عهد خلع و با مهدي بيعت كرد عيسي رسيد و آنها را تكذيب كرد.
منصور تكذيب و امتناع او را قبول نكرد از اقدام و شهادت خالد هم تشكر كرد. گفته شده: منصور ولايت عهد را از عيسي خريد و يازده هزار هزار درهم باو و اولاد او داد و او را بخلع خود وادار كرد و شهود آنرا تأييد كردند.
مدت ولايت عهد عيسي بن موسي در شهر كوفه و امارت و اقامت او سيزده سال بود كه منصور پس از خلع او را عزل و محمد سليمان بن علي را بجاي او نصب نمود باو هم دستور داد كه عيسي را آزار بدهد و تحقير كند ولي او نكرد بلكه بالعكس او را احترام و تعظيم نمود